«روی پیانو را گرد گرفته است، و نتها ماههاست که ورق نخوردهاند.» مدتها بود که در خانه حرفی نگفته بود، و رنگ خانه را ندیده بود.
پنجره را که خواست باز کند غیژغیژ فلز زنگ زده بلند شد: «عجب برفی میبارد. تمام شب ارتش مارش همیشه پیروزی زد، و در آخر شکست سختی خورد، و باز مارش پیروزی زد. و بالاخره آن زنی که قرن ها منتظرش بودم میان برفها پیداش شد، و زیر غیژ غیژ تانکها غلتید.»
هوای تازهی سنگین و مرموزی اتاق را پر کرد، و چهار دیوار اتاق، به چار دیواریی مرز ها سفر کردند.
« پنجره را که باز میکنم، نگاهم به کوههایی میافتد، که یادآور تیشهها و تخت جمشیدند، و کاخهایی که هرگز ساخته نشد. به راههایی فکر میکنم که پوشیده از برگهای خشک درختان بودند، و هیچ صدای خش خشی از ابتدای سطح شان بلند نشد. به کودکانی که در بستری از گل به خواب فرو رفتند، و پوست پشمالوی عروسکهاشان را غبار خاطرهها پوشاند. من، به نیمکتهای خالیی معاشقه در پارکها فکر میکنم، که این چنین صبورانه در انتظار دو نیمهی عشقند. تمام خیابانهای شهر، آب جویهاشان سیاه بود.»
لبهاش حرکت خشکی کرد، و صدایی از اعماق آینههای روح او طنین انداخت: «هیچ کس مرا کامل نکرد، تنها کسانی که تنها نمیمانند، سایهها هستند.»
سرش را میان دستهاش گرفت، و پلکهاش را بست.
( بخشی از داستان زنگها از مجموعه داستان بیعرضه ها، ۱۳۷۸)
ziba bood masud jon/ saleh/ salehoffline.com
kheyly aly bood,vaghe’an zyba bood
ozr mykham shoma sale 78 chand saletoon boode ke injoory myneveshtyn?
z-a
درود
زیبا بود دوست من. من مدتهاست می اندیشم که فدا زیب ست و امروز زیباتر و زیبایی این هر دو ریشه در دیروزها دارد. و سایه ها روزی مامن خواهند بود … و این زمانی محق می شود که رنج آرزوهای دفن شده را به رنج تلاش برای پاسخ دادن به انگیزه های امروز بفروشیم. شاد باش و قوی
دیونیسوس