نگاره: در شب یلدای ماقصه خوانی و خاطره گویی به راه است.۲۹آذرماه ۱۳۹۵ساعت ۱۸:۰۰ تا ۲۰:۰۰ کافه کتاب آمه: بلوار کشاورز، تقاطع خیابان کارگر، پلاک ۳۰۸۰۲۱۶۶۹۳۹۲۹۴۵ 29 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: از یک طرف آمد و به طرف دیگر میرفت؛ من ایستاده بودم به تماشای آسمان و کوه و درخت؛ سه بار برگشت و مرا نگاه کرد، تا سلام کردم و سر صحبت را باز کردیم و کنار درخت ایستاد تا عکس بگیرم.http://telegram.me/masoudborbor 28 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: چند سطر از داستان «سواران امیدوار ابرها»، از کتاب «اینجا خانهی من است»، که حالا برای دریافت آخرین نسخههای باقی مانده آن کافی است به کتاب آمه زنگ بزنید تا بدون هزینه پست برایتان به هر جای ایران که بخواهید بفرستند.۰۲۱۶۶۹۳۹۲۴۵ … شکلهایی که از کوه میآمدند حالا متنوعتر بودند: دو لنگهی دری که کنار هم باز و بسته میشدند. پنکهای که میچرخید. دوچرخهای که بیسوار رکاب میخورد و میرفت. گاری مسقفی که بیاسب میرفت و حالا شکلها ماناتر هم بودند. محو نمیشدند. از شمال میآمدند و آنقدر به سمت جنوب میرفتند تا محو شوند. انگار حالا سازندگان به این توانایی رسیده بودند که هر شیئی را که خیال میکردند طراحی کنند و از آن یک نسخهی ابری بسازند. نه از صدای تِرتِر هواپیما که از صدای افتادن آن وزن آهنی سرم را بلند کردم. توی میدانگاه غلغله بود. هواپیماهایی ابری، با دو جفت بال روی هم، ملخدار اما بزرگ، آمده بودند. زیرشان با طناب و قلاب کانتینرها و کانکسهایی را نگه داشته بودند و وقتی روی میدانگاه رسیدند و بهقدر کافی پایین آمدند، کانکسها و کانتینرها را رها کردند. بچهها، دختر و پسر، دور میدان به تماشا جمع شده بودند… … جوان موتورسواری که کنار میدان ایستاده بود راه افتاد به سمت کانکس. درش را که باز کرد بچهها بهسوی کانکس دویدند. جوان با دقت جلوی دخترها را میگرفت و پسرها را با دعوت و تشویق داخل میفرستاد…. آخرین در که بسته شد دیگر پسری در میدان نبود.http://telegram.me/masoudborbor 24 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: رفته بودیم طبس. روی نقشه یک اسم نظرم را جلب کرده بود انتهای یک جاده فرعی یکصد و پنج کیلومتری بنبست!پرس و جو کردیم و گفتند یک بقعه دارد. سرانجام توافق کردیم و راه افتادیم و رفتیم و به بقعهای رسیدیم با معماری و قدمت نه چندان ویژه. تمام مسیر را برای همین آمده بودیم؟ دمِ برگشتن، از پنجره بقعه بیرون را نگاه کردیم و گفتیم: اُه آن دیگر چیست؟! قلعهای شگفت، رازآمیز و تودرتو پیش چشمانمان نشسته بود و هیچ کس از آن برایمان چیزی نگفته بود. دوازده سال پیش، قلعهای در قلب روستای «پیر حاجات»…http://telegram.me/masoudborbor 22 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: بلهمنتظر شما هستیمامروز ساعت ۶ عصردور از ترافیک و دود و سرساموسط قصه و داستان#داستانخوانی #دوشنبه_ها #دوشنبه #مسعودبربر کافه کتاب آمه 22 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: آن چه پیش روی توست، چشماندازی است، از میان هزاران. آنچه پشت سرت، خاطرهای است که تلخ باشد یا شیرین، هیچگاه، دیگر هیچگاه، نمیتوانی دید. همه آن چه در مشت تو و از آن توست، تنها در چهارچوبِ بازِ اکنون است. قابی که به هر طرف، به هر چشماندازی که بخواهی، میتوانی بچرخانیش. قابی آزاد برای همیشه، به روی همه جا… 20 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: صدای آتش در شومینه اتاق کناری بیتابی میکرد. شاخههای شاتوت حیاط، آسمانِ پیدا را نقش میزدند، و برف نرم و آرام بر کاهگلها مینشست. دیوها و شیاطین پشت کوههای دورتادور خانه پای میکوبیدند و جن کوچکی پای پنجره پناه گرفته بود و سرک میکشید. زمستان قدم تند کرده بود. 19 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: جایی در قلب بافت تاریخی یزد، بچهها مشغول بازی بودند، هواپیمای قدیمی آمد، کانکسی را در میانه میدان رها کرد و رفت. از درون کانکس جانورانی آرام بیرون میخزیدند، بچهها به تماشا ایستاده بودند، و سایههاشان در آفتاب بعد از ظهر پاییزی، بر زمین افتاده بود و نفس نفس میزد… 17 آذر 1395 یک نظر متن کامل »
نگاره: دوشنبه شبها، دم غروب، قدمهایشان را از میان علفها بیصدا میکردند، خود را با طناب از حضور خستهی دیوارهای قلعه بالا میکشیدند و در میان سایههای ماد، ساسانی و آل مظفر به قصهخوانی مینشستند. هر شب یکی از گوسانان داستانی میخواند، با روایتی و سبکی، یکی از زاویه دید دوم شخص، یکی ادبیات متعهد، یکی افسانهای محلی، یکی داستانی به روایت جریان سیال ذهن و دیگری حماسهای کهن. هربار که دوشنبه، نیمه آذرماه میشد، گوسانان داستانی که کمتر برقی در چشمانشان به درخشش آورده بود، برمیگزیدند، و دیوی که در حفرههای هفت هشت هزار ساله خفته بود، برمیخاست و راوی آن داستان را میبلعید. گاهی هم میشد که گوسانان سالی بعد در مییافتند که داستان برگزیده داستان جذابی بوده که آن زمان نکته اصلیاش را درنیافته بودند. این گونه مواقع سه شنبه شبی به نارین قلعه میبد میرفتند، و سرخی غروب که بر دیوار قلعه میافتاد، به یاد گوسان از دست رفته سکوت میکردند، با داستانهایی ناخوانده در جیب، و چشمانی همچون شمعِ خاموشِ تمام شده در شمعدان سفال… امروز از شهریار مندنیپور و کافکا #داستان میخوانیم…. 15 آذر 1395 ۰ متن کامل »