رمان «زل آفتاب» نوشته سروش چیتساز، در هم تنیدگی و همنشینی چند روایت شگفت است با ایدههایی هراسناک و مبهوتکننده، در ساختاری از هم گسیخته. درهای در قلب کویر، جنگلی که درختانش مدام جابهجا میشوند، تهرانی که به قعر زمین دهان باز کرده، درههایی کویری که از پس هر پیچ آن زمانهای متفاوت به انتظارت نشسته و کاروانسرایی که اربابش نوعی میر نوروزی است.
شخصیتهای داستان، یا همچون فارز و سلیمان میرزا خود شگفتند یا در موقعیتی بغرنج و شگفت و متفاوت قرار دارند که شبیهش را پیش از این، نه خوانده و نه حتی اندیشیدهایم: عروس و دامادی که ناگزیر از حمل جنازهای در ماشین عروس خود شدهاند، جوانی که باید کامیونی از مهمات جنگ جهانی را با عبور از پلیسراهها و … به ناکجایی مبهم برساند و شخصیتی دیگر که باید از جایی بکرمانده بر نقشه طبیعت ایران، پوست وشق به ارمغان بیاورد.
رمان سرشار از اشاراتی به خزانه اساطیر کهن است که گاه همچون نامی و گاه همچون موتیفی به کار گرفته میشوند. اگرچه هیچ یک به عمق داستان رسوخ نمیکنند (یا داستان چندان به اعماق هیچ کدام راه پیدا نمیکند) اما خود این بهرهگیری از آن خزانه خاک گرفته چنان کمیاب هست که برقی به چشم دوستداران و آشنایان این گنجینههای خاکگرفته در مخازن موزههای مهجور بنشاند.
شیوه روایت پیچیده و از هم گسیخته است که این پیامد درست گسستی است که در واقعیت جهان داستان رخ داده اگرچه رمان را از استخوانبندی سرپا و مستحکمی که خواندنش را آسانتر، ورقبرگردانتر و جذابتر میکرد، محروم کرده است. اینها همه از زل آفتاب، رمانی سختخوان اما متفاوت و دلچسب و دوستداشتنی ساخته که وعده نویسندهای با آثار شگفت و به یادماندنی در سپهر ادبیات داستانی میدهد.