پانزدهم فروردین ماه ۱۳۸۹- بعدازظهر بهاری شیراز – همه خوابند
بهار اگر شکوفههای زردآلو را درست میکاویدی وسطشان یک چیزی بود که خیلی هم شیرین و خوردنی بود و بعدتر لابد میشد هستهی زردآلو که می گذاری تا خشک شود و بعد می شکنی و به جای بادام و بسیار خوشمزه تر از بادام و حتا با اشتیاقی بیشتر از خود زردآلوها که این قدر دوست داشتی می خوری.
یک زیرزمین هم اگر در دسترست بود تا تنهایی یا با بچههای خالهای کسی اگر میهمان بودند میرفتی آنجا که آی جای رازآمیز و جذابی بود همیشه!
همچنان شیرازیم. خانه ی “مادرجون”. در حیاط، از درز موزاییکها بگیر تا رقص برگهای نارنج در نسیم ساکت نیمروزی، یک چیزی توی ذهنم میآورد، که خیلی جاها، خیلی جاهای خاص بوده همیشه. مثلا خانهمان در خیابان دوازدهم غربی فاز یک اندیشه، پلاکش ۲۱ بود انگار آن زمان، خیلی هم خوب ساخته شدهبود و آنقدر نوساز بود که هنوز از درز تیرهی سنگهای سفیدش “حس کارگاه ساختمانی” را حس میکردی: بوی بتن تازه یا طعم سنگ و موزاییک و حتا دیوارهای آب پاشیده.
اصلا همین هم بود که شاید باعث شد سالها بعد مهندسی ساختمان بخوانم و در حوزهی اجرا مشغول شوم تا بوی سیمان و خاک و بوی خوش کارگاه ساختمانی همیشه در جانم باشد.
همان خانه بود که دیوارهاش در زلزلهی سال ۶۸ ترک خورده بود. دیوارها سیمانکاری شدهبود با سیمان سفید و همین ترکهای زلزله را که دنبال میکردی غارهایی میشد در خیالت و خلاصه دنیایی بود. یا اگر تا ایوان میرفتی و از ایوان میپریدی روی تانکر ۲۰۰۰ لیتری ، که برای شوفاژخانه از گازوییل پرش میکردیم، میتوانستی بروی روی دیوار و خانهی همسایه را ببینی که هنوز نه دیوارش را سیمان کرده بود، نه کف حیاطش را موزاییک و نه باغچهای داشت و نه حتا از دربی در ورودی حیاطش خبری بود. پشت دیوار آنطرفی را هم که هنوز همسایهای نساختهبود. خلاصه خانهی درندشت ششصد متری شده بود چاردیواری اختیاری برای ما و البته دزدان گاهگاهی.
کف حیاط موزاییکهایی بود که بعد از ظهرها که آب روشان میپاشیدی به دقیقهای نمی ماند و بخار می شد در هوا و تو عشق میکردی. حوضی هم وسط حیاط که برای آب تنی سه چهار بچه و بزرگ جایی داشت و دو باغچه با درختچههای سرو و زردآلو و گوجهسبز و هلو انجیری و گیلاسهای زرد و نه قرمز که همین دو باغچه شده بود پاتق من… شیره های تن زردآلو را که سفت شده بود روی شاخه ها و ساقه ها می کندم و کهربایی شیرهها را با دندانهام مزه مزه میکردم و کیف می کردم از خوردنشان: کیف بیمانند.
وسطهای باغچه را کرده بودیم یک کرت گودتر که شیرفلکههای تخلیهی آب حوض را که باز می کردی در آنها خالی می شد و دورتادور درخت ها بودند که خاک پایشان سی چهل سانتی متری بالاتر بود و همین ارتفاع سی چهل سانتی متری خاک، همهی بعد از ظهرهای بخشی از کودکی من را می ساخت. آب که در سطح بالایی می ریختی می توانستی بر شیب خاک سوراخهایی بکنی تا به آب برسی و یا سدی درست کنی که جلوی آب را بگیرد، عین یک مهندس، و یا اگر مثل من یک لودر اسباب بازی هم داشتی که دیگر زندگی بود: میتوانستی راه بسازی!
یا بگو ساعتها در آب حوض که بعد از ظهر های تابستان دیگر خوب گرم شده بود، گذرانده باشی و بیرون که می آیی خدا کند پوست پشت وسرشانههات نسوخته باشد، حیاط را که با دمپاییهات لخ لخ طی میکنی، در آفتاب داغ باد گرمی به صورت و موهایت خورده باشد و موهای خیست خشک که شد بیایی در اتاقت روی تخت لم بدهی و از پنجره، همان حیاط را و درختها را نگاه کنی و یواشکی ماکارونی خام، یا رشته آش نپخته، یا لیمو عمانی سق بزنی و رابینسون کروزئه و یا یواشکی صادق هدایت و هرمان هسه بخوانی.
بهار اگر شکوفههای زردآلو را درست میکاویدی وسطشان یک چیزی بود که خیلی هم شیرین و خوردنی بود و بعدتر لابد میشد هستهی زردآلو که می گذاری تا خشک شود و بعد می شکنی و به جای بادام و بسیار خوشمزه تر از بادام و حتا با اشتیاقی بیشتر از خود زردآلوها که این قدر دوست داشتی می خوری.
یک زیرزمین هم اگر در دسترست بود تا تنهایی یا با بچههای خالهای کسی اگر میهمان بودند میرفتی آنجا که آی جای رازآمیز و جذابی بود همیشه! کلی هم گچ مدرسهای داشتی آن پایین که روی تخته سیاه چوبی سبز رنگ خط کشی شدهات می توانستی تنهایی یا با بچههای خالهای کسی که برعکس الان خیلی وقتها هم بودند معلم بازی کنی و گرمای تابستان را بگذرانی و ذره ذره بعد از ظهر را حس کنی و لابد بزرگترها هم در اتاقهای بالا بدون تختخواب بدون پتو و تشک، تنها با بالشی زیر سر، شاید شمدی یا چادری هم رویشان کشیده باشند و خرو پف هم بکنند.
راه پله ای هم بود که به دری آلومینیومی می رسید که به پشت بام باز می شد. پشت بام و شبها و روزهایش بماند، پله ها از جنس سنگ سفید گل پنبه ای بود که هم پله ها و هم آن بالا که نرسیده به در پشت بام اتاقکی می شد، خود نهانخانه ای بود برای تخیلات کودکیت و دنیایی افسانه ای برای ماشینهایی که از سنگهای، تو بگو، کوه های گل پنبه ای می افتند و در دره ها پرت می شوند و باز از دیوارههای عظیم به سختی بالا میروند.
یا بگو ساعتها در آب حوض که بعد از ظهر های تابستان دیگر خوب گرم شده بود، گذرانده باشی و بیرون که می آیی خدا کند پوست پشت وسرشانههات نسوخته باشد، حیاط را که با دمپاییهات لخ لخ طی میکنی، در آفتاب داغ باد گرمی به صورت و موهایت خورده باشد و موهای خیست خشک که شد بیایی در اتاقت روی تخت لم بدهی و از پنجره، همان حیاط را و درختها را نگاه کنی و یواشکی ماکارونی خام، یا رشته آش نپخته، یا لیمو عمانی سق بزنی و رابینسون کروزئه و یا یواشکی صادق هدایت و هرمان هسه بخوانی.
بزرگتر هم که شدی می توانی بروی استخر عمومی روباز یا بسته، یا استخر مشهدی یا بهمن مثلا، و بعد از عرق ریختن در سونای تر و خشک و لمیدن بر آب و تخیل و واقعیت فرورفتن در آغوش ایزدبانو آناهیتا، در مینیبوس یا تاکسی لکنتهای بنشینی و از پنجره بادی گرم به صورتت بزند.
چه قدر سرعت زبان و چه قدر کلمهها برای نوشتن آن چه در ذهن می گذرد کم است، کند است.
آها شمال هم همین حس بود. در ویلاهای شمال، ویلاهای کرایه ای لب آب مخصوصا، همیشه حس یک ساختمان در حال ساخت را داری. انگار حواست هست که زیر این سنگ و سرامیک کف سرویس شن هست. از همان شنهایی که لب دریا هم هست و با دست می کنی تا به آب برسی و در چالهات آب جمع شود. هی دیوارههای چالهات از همان پایین بریزد و تو هی آبچالهات را لایروبی کنی و هی دیوارههای شنی خالی شود از همان زیر در آب. بعد از ظهرها هر چه قدر هم که خسته شده باشی از آبتنی، خوش نداری از آب بیرون بزنی، هرچند آخرش ناچار میشوی.
بیرون هم که می آیی از آب، تختهای چوبی و تیرو تختههای چوبی هست و حلزون و خزه و حشرات عجیب و غریب مثلا آب دزدک های بزرگ و لخ لخ کردن در دمپایی های گشاد پلاستیکی یا چوبی هست و دست کشیدن به پوست سوختهی شن رویش چسبیده. منتظری که خشک شوی تا شن هایت را بتکانی یا شاید اگر دوش آبی یا حتا شیلنگ آبی همین نزدیک باشد منتظری نوبت تو شود تا مایوی پر از شنت را بکنی و دست بکشی به بدن جمع شدهات تا شنها را آب ببرد و هرچهقدر هم خوب دست بکشی و بشویی باز شن همه جایت میماند و همه جایت نفوذ کرده، وای اگر بخواهی شلوار جین پایت کنی حالا! دمپایی لب دریا را عشق است و این هم که هیچ کس کاری به کار تو ندارد که کیستی و از کجایی و کجا هستی و کجا می روی و چه می کنی را عشق است و یک جور آزادی لبریز از وجود یا وجود لبریز از آزادی که همه جا هست (اصلا مگر اینها دو چیزند؟) را عشق است.
چه شد که این همه جریان سیال ذهن آمد و نوشتم؟ آها، اینجا هم حالا همه خوابیده اند و بعد از ظهر بهاری شیراز است و در حیاط، درخت نارنج، از میان شاخه های یاس که بر تنش پیچیده، نفس می کشد.
Thank you! You often write very interesting articles. You improved my mood.