خانه > آرشیو نویسنده: مسعود بُربُر (برگه 24)

آرشیو نویسنده: مسعود بُربُر

نگاره: از پیچ کوچه دیدمش، گوشی را که در آوردم دوید، در خم کوچه‌ها گم شد، از شنیدن صدای هیاهوی بازی بچه‌ها یافتمش پس از یازده پیچ و دوازده خم و با گذر از چند سابات و با ندیده گرفتن چندین در چوبی و پلاک قدیمی و بادگیر بلند… بعد که خیلی راحت ایستاد تا عکس بگیرم تازه فهمیدم که دنبال توپ دو لایه‌ای که در پیچ کوچه‌ای دیده دویده بود… نشانی مسجد جامع را گرفتم و راه افتادم، دست پر…

نگاره:  از پیچ کوچه دیدمش، گوشی را که در آوردم دوید، در خم کوچه‌ها گم شد، از شنیدن صدای هیاهوی بازی بچه‌ها یافتمش پس از یازده پیچ و دوازده خم و با گذر از چند سابات و با ندیده گرفتن چندین در چوبی و پلاک قدیمی و بادگیر بلند… بعد که خیلی راحت ایستاد تا عکس بگیرم تازه فهمیدم که دنبال توپ دو لایه‌ای که در پیچ کوچه‌ای دیده دویده بود… نشانی مسجد جامع را گرفتم و راه افتادم، دست پر…

متن کامل »

نگاره: اگر هنور نتوانسته‌اید کتاب «اینجا خانه من است» را در کتابفروشی‌های شهرتان پیدا کنید کتاب‌فروشی‌های آنلاین بهترین راه حل محسوب می‌شوند.اینجا خانه من است را از فروشگاه اینترنتی ۳۰book خریداری کنیدhttp://30book.com/Book/54338/%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%AC%D8%A7-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%85%D9%87

نگاره:  اگر هنور نتوانسته‌اید کتاب «اینجا خانه من است» را در کتابفروشی‌های شهرتان پیدا کنید کتاب‌فروشی‌های آنلاین بهترین راه حل محسوب می‌شوند.اینجا خانه من است را از فروشگاه اینترنتی ۳۰book خریداری کنیدhttp://30book.com/Book/54338/%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%AC%D8%A7-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%85%D9%87

متن کامل »

نگاره: زمستان در آستانه‌ ایستاده و پاییز دست خداحافظی بلند کرده است. آسمان ابری، بار خود را نهاده و کوه آغوش سپید خود را بر برفِ نورسیده و سفره‌ی تالاب را پیش پای پرندگان مهاجر گشوده است. تالاب از هم‌اکنون، گوشه چشمی به برف‌، دعوتنامه‌ی آفتاب را قلم به دست گرفته و تشنگیِ حقابه بر لب آورده است. من ایستاده‌‌ام اینجا، تنها، گوش به صدای آب رفتن برف و نوحه مراسم تدفینش در دل خاک و نفوذ ریزریزِ آب از میان سنگریزه‌ها و چشم به برفی که از راه نرسیده سپری شدن زمستان را، کابوس و واقعیت زمان را، خیره مانده است: تابستان تمام شده است، پاییز می‌گذرد، زمستان تمام می‌شود…

نگاره:  زمستان در آستانه‌ ایستاده و پاییز دست خداحافظی بلند کرده است. آسمان ابری، بار خود را نهاده و کوه آغوش سپید خود را بر برفِ نورسیده و سفره‌ی تالاب را پیش پای پرندگان مهاجر گشوده است. تالاب از هم‌اکنون، گوشه چشمی به برف‌، دعوتنامه‌ی آفتاب را قلم به دست گرفته و تشنگیِ حقابه بر لب آورده است. من ایستاده‌‌ام اینجا، تنها، گوش به صدای  آب رفتن برف و نوحه مراسم تدفینش در دل خاک و نفوذ ریزریزِ آب از میان سنگریزه‌ها و چشم به برفی که از راه نرسیده سپری شدن زمستان را، کابوس و واقعیت زمان را، خیره مانده است: تابستان تمام شده است، پاییز می‌گذرد، زمستان تمام می‌شود…

متن کامل »

نگاره: یادگار عصر دایناسورها، از لابه‌لای علف‌ها تا پای پناهگاه انسان گردآورنده و شکارچی خزیده بود، از پای کتیبه اشکانی و هخامنشی دویده بود، به سمت چشمه و بعد آثار دوره ساسانی و اسلامی نگاهی انداخته بود و سرانجام بر دیواره معمای بزرگ باستانی، فرهادتراش، آرام گرفته بودآگامای پولک درشت صخره‌ای در بیستون!

نگاره:  یادگار عصر دایناسورها، از لابه‌لای علف‌ها تا پای پناهگاه انسان گردآورنده و شکارچی خزیده بود، از پای کتیبه اشکانی و هخامنشی دویده بود، به سمت چشمه و بعد آثار دوره ساسانی و اسلامی نگاهی انداخته بود و سرانجام بر دیواره معمای بزرگ باستانی، فرهادتراش، آرام گرفته بودآگامای پولک درشت صخره‌ای در بیستون!

متن کامل »

نگاره: صدای تیغ شمشیرهاشان در دشت‌ها و تپه‌ها و کوه‌ها، طنین انداخته و بیابان و شهر و روستا زیر کوبش سم اسبانشان لرزیده بود. آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند و هزار سال سکوت و خواب و زمستان دشت را فراگرفته بود تا سرانجام یکدیگر را به خواب دیدیم، جوانه‌های ریز تازه از زیر خاک سر به بیرون کشید و دشت قدم به قدم سبز شد. ابرهای تیره آبستنِ باران بودند و روشنایی ِ باستانی در افق قوام می‌گرفت. در میانه‌ی دشت، تک درخت کهن به انتظار و تماشا نشسته بود، و خورشید، از دل زمین، برآمد. پلک‌ های ما آرام، به روشنایی ِ افق‌های دور، باز شد…

نگاره:  صدای تیغ شمشیرهاشان در دشت‌ها و تپه‌ها و کوه‌ها، طنین انداخته و بیابان و شهر و روستا زیر کوبش سم اسبانشان لرزیده بود. آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند و هزار سال سکوت و خواب و زمستان دشت را فراگرفته بود تا سرانجام یکدیگر را به خواب دیدیم، جوانه‌های ریز تازه از زیر خاک سر به بیرون کشید و دشت قدم به قدم سبز شد. ابرهای تیره آبستنِ باران بودند و روشنایی ِ باستانی در افق قوام می‌گرفت. در میانه‌ی دشت، تک درخت کهن به انتظار و تماشا نشسته بود، و خورشید، از دل زمین، برآمد. پلک‌ های ما آرام، به روشنایی ِ افق‌های دور، باز شد…

متن کامل »
رفتن به بالا