خانه > آرشیو نویسنده: مسعود بُربُر (برگه 23)

آرشیو نویسنده: مسعود بُربُر

نگاره: چه تفاوت دارد از کدام طرف بدوی وقتی اکنونِ فراخ پیش روی تو گسترده است؟ گذشته و آینده کجا، وقتی چلیپای چهار سو برابر، خورشید، با دستان تو طلوع کند، با دستان تو فرود آید، و با دستان تو آسمان را از غرب به شرق بسپَرد؟ نیک و بد کدام، وقتی که جهان بازیچه‌ای است، نشسته بر سر انگشتان تو؟ دم را دریاب. این نمایش ادامه خواهد داشت… http://t.me/masoudborbor

نگاره:  چه تفاوت دارد از کدام طرف بدوی وقتی اکنونِ فراخ پیش روی تو گسترده است؟ گذشته و آینده کجا، وقتی چلیپای چهار سو برابر، خورشید، با دستان تو طلوع کند، با دستان تو فرود آید، و با دستان تو آسمان را از غرب به شرق بسپَرد؟ نیک و بد کدام، وقتی که جهان بازیچه‌ای است، نشسته بر سر انگشتان تو؟ دم را دریاب. این نمایش ادامه خواهد داشت… http://t.me/masoudborbor

متن کامل »

تیر خلاص به یوز در خشاب دولت محیط زیست

تیر خلاص به یوز در خشاب دولت محیط زیست

ابتکار که پیشتر مخالفتش با آغاز به کار معدن سنگ آهن D-۱۹ را به دلیل نابودی یک زیستگاه حیاتی یوز با قید «فعلا» اعلام کرده بود اکنون باید در نشست هیئت دولت بر سر این موضوع به مذاکره بنشیند. ‌خبرگزاری مهر، گروه جامعه- مسعود بُربُر: دشتی فراخ، خشک و آفتاب‌زده، که تا دوردست‌ها در آن نه قطره آبی دیده می‌شود ...

متن کامل »

نگاره: تیر خلاص به یوز در خشاب دولت محیط زیست/ابتکار بر سر آزمون صداقت استخبرگزاری مهر، گروه جامعه- مسعود بُربُر: دشتی فراخ، خشک و آفتاب‌زده، که تا دوردست‌ها در آن نه قطره آبی دیده می‌شود و نه طعمه‌ای اما شاید آخرین پناهگاه دست نخورده‌ی زیبای دونده‌ی ایرانی باشد. کارشناسانی که وجب به وجب زیستگاه‌های یوز در مرکز ایران را برای یافتن یک یوزپلنگ ماده دوربین گذاری کرده‌اند دست خالی بازگشته‌اند و حالا تنها امیدشان به گذرگاه‌های میان مناطق اصلی است. جایی که قدم به قدمش را در هرم آفتاب و سوز سرما زیر پا می‌گذارند تا شاید نشانی از آخرین یوزپلنگ مادر ایرانی بیابند. اما حالا دولتی که دست کم بخشی از آراء خود در انتخابات ریاست جمهوری را مدیون عنوان خودخوانده «دولت محیط زیست» بوده، درست در یکی از حیاتی‌ترین این گذرگاه‌ها، جایی میان پناهگاه حیات وحش دره‌انجیر و منطقه شکارممنوع آریز، عزمش را برای معدن‌کاری و استخراج سنگ آهن جزم کرده است.گزارش امروزم را در مهر بخوانید:http://www.mehrnews.com/news/3861945/http://telegram.me/masoudborbor

نگاره:  تیر خلاص به یوز در خشاب دولت محیط زیست/ابتکار بر سر آزمون صداقت استخبرگزاری مهر، گروه جامعه- مسعود بُربُر: دشتی فراخ، خشک و آفتاب‌زده، که تا دوردست‌ها در آن نه قطره آبی دیده می‌شود و نه طعمه‌ای اما شاید آخرین پناهگاه دست نخورده‌ی زیبای دونده‌ی ایرانی باشد. کارشناسانی که وجب به وجب زیستگاه‌های یوز در مرکز ایران را برای یافتن یک یوزپلنگ ماده دوربین گذاری کرده‌اند دست خالی بازگشته‌اند و حالا تنها امیدشان به گذرگاه‌های میان مناطق اصلی است. جایی که قدم به قدمش را در هرم آفتاب و سوز سرما زیر پا می‌گذارند تا شاید نشانی از آخرین یوزپلنگ مادر ایرانی بیابند. اما حالا دولتی که دست کم بخشی از آراء خود در انتخابات ریاست جمهوری را مدیون عنوان خودخوانده «دولت محیط زیست» بوده، درست در یکی از حیاتی‌ترین این گذرگاه‌ها، جایی میان پناهگاه حیات وحش دره‌انجیر و منطقه شکارممنوع آریز، عزمش را برای معدن‌کاری و استخراج سنگ آهن جزم کرده است.گزارش امروزم را در مهر بخوانید:http://www.mehrnews.com/news/3861945/http://telegram.me/masoudborbor

متن کامل »

نگاره: اگر احیانا اسم این کتاب (این خانه مال من است) براتون آشناست، اشتباه می‌کنید. اونی که من نوشته بودم اسمش «اینجا خانه‌ی من است» بوداما نکته‌ی جالب که اینجا عکس رو فرستادم چیه؟این که Anne Tyler اصلا کتابی به این اسم ندارهکتابی که ترجمه شده اسمش اصلیش بوده A Spool of Blue Thread یعنی قرقره نخ آبیچی شده که این اسم شده اون یکی؟ اگه خبردار شدید به من هم بگید لطفاhttp://telegram.me/masoudborbor

نگاره:  اگر احیانا اسم این کتاب (این خانه مال من است) براتون آشناست، اشتباه می‌کنید. اونی که من نوشته بودم اسمش «اینجا خانه‌ی من است» بوداما نکته‌ی جالب که اینجا عکس رو فرستادم چیه؟این که Anne Tyler  اصلا کتابی به این اسم ندارهکتابی که ترجمه شده اسمش اصلیش بوده A Spool of Blue Thread یعنی قرقره نخ آبیچی شده که این اسم شده اون یکی؟ اگه خبردار شدید به من هم بگید لطفاhttp://telegram.me/masoudborbor

متن کامل »

نگاره: چند سطر از داستان «سواران امیدوار ابرها»، از کتاب «اینجا خانه‌ی من است»، که حالا برای دریافت آخرین نسخه‌های باقی مانده آن کافی است به کتاب آمه زنگ بزنید تا بدون هزینه پست برایتان به هر جای ایران که بخواهید بفرستند.۰۲۱۶۶۹۳۹۲۴۵ … شکل‌هایی که از کوه می‌آمدند حالا متنوع‌تر بودند: دو لنگه‌ی دری که کنار هم باز و بسته می‌شدند. پنکه‌ای که می‌چرخید. دوچرخه‌ای که بی‌سوار رکاب می‌خورد و می‌رفت. گاری مسقفی که بی‌اسب می‌رفت و حالا شکل‌ها ماناتر هم بودند. محو نمی‌شدند. از شمال می‌آمدند و آن‌قدر به سمت جنوب می‌رفتند تا محو شوند. انگار حالا سازندگان به این توانایی رسیده‌ بودند که هر شیئی را که خیال می‌کردند طراحی کنند و از آن یک نسخه‌ی ابری بسازند. نه از صدای تِرتِر هواپیما که از صدای افتادن آن وزن آهنی سرم را بلند کردم. توی میدانگاه غلغله بود. هواپیماهایی ابری، با دو جفت بال روی هم، ملخ‌دار اما بزرگ، آمده بودند. زیرشان با طناب و قلاب کانتینرها و کانکس‌هایی را نگه داشته بودند و وقتی روی میدانگاه ‌رسیدند و به‌قدر کافی پایین آمدند، کانکس‌ها و کانتینرها را رها ‌کردند. بچه‌ها، دختر و پسر، دور میدان به تماشا جمع شده بودند… … جوان موتورسواری که کنار میدان ایستاده بود راه افتاد به سمت کانکس. درش را که باز کرد بچه‌ها به‌سوی کانکس دویدند. جوان با دقت جلوی دخترها را می‌گرفت و پسرها را با دعوت و تشویق داخل می‌فرستاد…. آخرین در که بسته شد دیگر پسری در میدان نبود.http://telegram.me/masoudborbor

نگاره:  چند سطر از داستان «سواران امیدوار ابرها»، از کتاب «اینجا خانه‌ی من است»، که حالا برای دریافت آخرین نسخه‌های باقی مانده آن کافی است به کتاب آمه زنگ بزنید تا بدون هزینه پست برایتان به هر جای ایران که بخواهید بفرستند.۰۲۱۶۶۹۳۹۲۴۵ … شکل‌هایی که از کوه می‌آمدند حالا متنوع‌تر بودند: دو لنگه‌ی دری که کنار هم باز و بسته می‌شدند. پنکه‌ای که می‌چرخید. دوچرخه‌ای که بی‌سوار رکاب می‌خورد و می‌رفت. گاری مسقفی که بی‌اسب می‌رفت و حالا شکل‌ها ماناتر هم بودند. محو نمی‌شدند. از شمال می‌آمدند و آن‌قدر به سمت جنوب می‌رفتند تا محو شوند. انگار حالا سازندگان به این توانایی رسیده‌ بودند که هر شیئی را که خیال می‌کردند طراحی کنند و از آن یک نسخه‌ی ابری بسازند. نه از صدای تِرتِر هواپیما که از صدای افتادن آن وزن آهنی سرم را بلند کردم. توی میدانگاه غلغله بود. هواپیماهایی ابری، با دو جفت بال روی هم، ملخ‌دار اما بزرگ، آمده بودند. زیرشان با طناب و قلاب کانتینرها و کانکس‌هایی را نگه داشته بودند و وقتی روی میدانگاه ‌رسیدند و به‌قدر کافی پایین آمدند، کانکس‌ها و کانتینرها را رها ‌کردند. بچه‌ها، دختر و پسر، دور میدان به تماشا جمع شده بودند… … جوان موتورسواری که کنار میدان ایستاده بود راه افتاد به سمت کانکس. درش را که باز کرد بچه‌ها به‌سوی کانکس دویدند. جوان با دقت جلوی دخترها را می‌گرفت و پسرها را با دعوت و تشویق داخل می‌فرستاد…. آخرین در که بسته شد دیگر پسری در میدان نبود.http://telegram.me/masoudborbor

متن کامل »
رفتن به بالا