افشین اجلالی: بعد از این که گوشی رو برداشت و بلافاصله بعد از اینکه پرسیدم سرت شلوغه و می تونی صحبت کنی یا نه اولین جمله ای که بهش گفتم این بود: «مسعود دهنت سرویس، عااااالی بود» و این در ادبیات شفاهی خوابگاهی از نوع کوی دانشگاهی تقریباً یکی از عاشقانهترین و عارفانهترین جملاتیه که میشه در تأیید طرف مقابل گفت.
کتابهای مسعود رو خیلی تصادفی وقتی تو یکی از سایتهای اینترنتی فروش کتاب search کردم پیدا کردم و از اونجایی که جزو اون اقلیت بوق جامعهام که به جای bit coin خریدن هنوز کتاب میخونن، یکی دو تا کتاب باز داشتم که باید اونا تموم میشد بعد کتابهای مسعود رو شروع میکردم. خانومم تبریز نبود و من پیش مامان بودم. کتابها رو دادم به مامان، فرداش عصر دیدم گذاشته رو میزم (که در حالت عادی یعنی تمومشون کردم) و غیر ممکن بود به این سرعت خونده باشه و در حقیقت نخونده بود، گفت: «اعصابم نکشید نتونستم بخونم» و همین جملهاش باعث شد من بیخیال کتابهای باز بشم و برم سر وقت کتاب «اینجا خانه من است» مسعود.
فقط یه داستان اول رو خوندم و reminder گوشی رو گذاشتم برای فردا صبح ساعت ۱۰ که به مسعود زنگ بزنم و فقط یه جمله بهش بگم. بگم «مسعود دهنت سرویس».
فلسفه زندگی بعضی از این گیاهخوارها که میگن چون حیوون موقع ذبح اذیت میشه ما گوشت نمیخوریم رو هیچ وقت درک نکردم، چون اگه واقعاً به همچین چیزی اعتقاد داشتن باید کاغذ مصرف نکنن که درخت قطع میشه و دارکوب بیلونه میمونه و هیچ استفادهای از پلاستیک هم نکنن که بلاهایی که سر حیات وحش میآره وحشتناکه و غیره. احتمالاً بیشتر میخوان با «من و کلم بروکلی همین الان یهویی» و موارد مشابه خوراک لایک اینستاگرامشون تأمین شه؛ ولی حقیقت اینه که یه جای نه خیلی دوری حفظ حیات وحش واقعیتیه که به جای کلاس گذاشتن و مد شدن مستقیم به زندگی تکتکمون مربوطه. یه جا خوندم اگه یه روز زنبورهای کره زمین از بین برن انسانها حداکثر ۴ سال بعدش زنده میمونن.
اینکه چرا وقتی جنگل آتش می گیره امکانات نداریم خاموشش کنیم یه بحثه و اینکه اون روانیهای الدنگ اولین داستان کتاب اونطور اون حیوون رو نابودش کردن یه بحث دیگه. این تازه داستان اول مسعود بود.
خیلی ساده از یه حادثه که داره سالی صد هزار بار تو مملکت اتفاق میافته یه گزارشی نوشته بود که شاید اگه یه نویسنده نروژی این رو در باره کشورش مینوشت میشد یه خبر و کلی واکنش میگرفت و کلی کارها میشد و کلی قوانین اصلاح میشد و غیره، ولی وحشتِ اینکه این اتفاق تو مملکت ما هی داره میافته و باز هم میافته و مجدداً هم میافته و دیگه اینقدر عادی میشه که وقتی میشنویم تو فلان جاده پلنگ ماده و تولههاش رو زیر گرفتن و مادره قطع نخاع شده و تولهها مردن و جنازه خرسه رو که شکافتن کلی ساچمه از تو گلو و پوزهاش در اومده فقط میگیم: «آخی، حالا فردا چی بپوشم واسه مهمونی، تمشون بنفش و نارنجیه من لباس ندارم.»
داستان روانیهایی که سر موجودات دیگه همچین بلاهایی میارن اینقدر عادی شده که شاید شبکه خبر هم بگه ولی روایت مسعود چیز دیگهای بود، یه کم دیگه ادامه داشت اشکم در میاومد. مسعود، دهنت سرویس!
نمیدونم الان کی ساکن اطاق ۴۰۷ ساختمان ۷۱ مجموعه کوی دانشگاه تهرانه که فکر کنم الان دخترونه شده. اون موقع ته خیابون کارگر بود و دنج و مثل الان به ۱۵۰۰ جا دسترسی نداشت. ما بودیم و حمید خداداد و اسم رمز «صفااااا» و بچههایی که الان از درههای کانادا تا جنگلهای استرالیا مهرشون رو زدن و اونایی که موندن همین چندتاییم که تک و توک زنگی هم به هم میزنیم.
مسعود قشنگ چاق شده که احتمالاً مسئولیتش مستقیما با لادن خانومه و من هم حسابی چاق شدم که قطعاً مسئولیتش با لیلای نازنینمه، ولی هنوز مسعود همون مسعوده و این تو دوره و زمونهای که آدمها صبح تا ظهر ۲۴۰تا رنگ عوض میکنن خیلی کار سختیه، اون روزایی که پنج شنبه عصر میخوابیدیم و جمعه ظهر بیدار میشدیم که یه شام و یه صبحونه رو صرفهجویی کنیم تموم شده و هر کدوم از بچههای اون روزهای کوی، یهور کره زمین واسه خودشون یه نصفه آدمی شدن. بعضیها شون علیرغم وجود عکس و مدرک حتی پیژامههای دوران دانشجوییشون رو هم تکذیب میکنن و به خانومهاشون میگن ما شبها با شوار پیرگاردین میخوابیدیم و خیلی کم تعدادشون همونی که بودن موندن، مثل مسعود.
یه داستان خوندم و کلی خاطرات خوبم زیر و رو شد. گفتم یه دو سه خط برات بنویسم مسعود، دهنت سرویس…