میگویم: «شوخان بیا اینور تر بایست تا سایهات روی دیوار قشنگ شود.» صورتش را به سوی من میچرخاند و میپرسد: «سایه؟»… سؤالش ساکتم میکند و او جا به جا میشود. توضیح میدهم: «ببین! از این طرف که من ایستادهام آفتاب میزند.» تا با خودم کلنجار بروم که چرا توضیحم را با «ببین» آغاز کردهام، دستانش را سایبان چشمهای پانسمان شده میکند و میگوید: «این طوری خوبه؟» میگویم: «خیلی» و عکس میگیرم.
مسعود بُربُر، روزنامه قانون- نامش شادی است که به کردی میشود شوخان و نیمی از عمر ۷ سالهاش را در اتوبوس و بیمارستان گذرانده است. برای درمان و جراحی چشمهایی که یک اشتباه نابینایشان کرد. یک دکتر تست پنیسیلینی که باید را نگرفت و یک پزشک دیگر حالا جراح چشمهایش شده است تا آرام آرام جهانش روشن شود.
میگویم: «شوخان بیا اینور تر بایست تا سایهات روی دیوار قشنگ شود.» صورتش را به سوی من میچرخاند و میپرسد: «سایه؟»… سؤالش ساکتم میکند و او جا به جا میشود. توضیح میدهم: «ببین! از این طرف که من ایستادهام آفتاب میزند.» تا با خودم کلنجار بروم که چرا توضیحم را با «ببین» آغاز کردهام، دستانش را سایبان چشمهای پانسمان شده میکند و میگوید: «این طوری خوبه؟» میگویم: «خیلی» و عکس میگیرم.
برف آمده بود
سال ۱۳۹۰ بود و سرماخورده بود شوخان. پدرش، عباس براخاصی، تعریف میکند: «بردیمش بیمارستان دیواندره. برایش پنیسیلین نوشتند. تزریقاتی که رفتیم گفت برای زیر ۹ سالهها تست نمیخواهد. برگشتیم خانه و شوخان میگفت درد میکند بابا. میگفتم کجا؟ میگفت همه جایم. خیلی درد دارم بابا.»
چهار شب بعد برف سنگینی آمده بود و هلالاحمر سه استان بسیج شده بودند تا جادهها را باز کنند. تمام تن شوخان زخم شده بود و پدر و مادرش نمیدانستند از چیست. با تراکتور یکی از روستاییها کمی از راه را باز کرده بودند. سگهای روستا زوزه میکشیدند وقتی پدر و مادر، بچه به بغل در برف زمستان کردستان پیش میرفتند تا برسند به جایی که هلال احمر از آن طرف جاده را باز میکرد. در بیمارستان گفته بودند این بچه میکروبی است و واگیر دارد. مادر و دختر را در اتاق سردی قرنطینه کرده بودند و بعد از دو روز به سنندج منتقلش کردند.
عباس براخاصی میگوید: «آنجا دکتر به من گفت اشتباه کردهاند. حتی خودش دست میکشید به زخمهای تن شوخان. شوخان بیهوش شده بود و در ICU بستریاش کردند. ۱۱ روز بیهوش بود تا کم کم حالش خوب شد. یک اتاق ایزوله به ما دادند و گفتند خودتان مراقبت کنید. تمام پوست شوخان کنده شده و رفته بود، ناخنهایش افتاده و موهایش ریخته بود. دو ماه آنجا بودیم تا کمکم از زیر زخمها پوست برگشت و خون مردگیها کنار رفت. دکتر میگفت مراقبتمان خیلی خوب بوده و بچه را بردیم خانه. به سراغ چشم پزشکی که رفتیم گفت هیچ مشکلی ندارد اما واقعاً به شما هیچی نگفتهاند؟ گفتم نه. گفت این از پنیسیلین است و ممکن است اینطور نماند. غصهام گرفت و بچه را بردم تهران.»
اینها همه از شهرستان آمدهاند
«به میدان آزادی که رسیدم از یک راننده تاکسی پرسیدم بیمارستان کجاست؟ گفت شخصی میخواهی یا دولتی؟ من اصلاً نمیدانستم شخصی و دولتی چیست. گفت ببرش بیمارستان فارابی. آنجا که رفتیم اصلاً نوبت نمیدادند. بچه به بغل رفتم پیش خانم منشی گفتم خب چرا نوبت نمیدهید؟ گفت میبینید که شلوغ است. اینها همه از شهرستان آمدهاند. بچه را نشان دادم و گفتم به این بچه پنیسیلین زدهاند. گفت چرا زودتر نگفتی این استوین جانسون شده است؟! و خارج از نوبت بستریاش کردند. بعد از مدتی قرنیه چشمانش آسیب دیدند. پیوند قرنیه شد و پیوند را پس زد. هر هفته میآمدیم تهران و از کار دام و کشاورزیمان هم افتاده بودیم. البته در بیمارستان خیلی کمک کردند. همه هزینهها را ۳۰ تا ۴۰ درصد کم کردند. اما دو سال هر هفته رفتیم و آمدیم تا گفتند این بار هم پیوند میزنیم و اگر نشد دیگر نمیتوان کاری کرد. مانده بودیم چه کنیم که یک نفر گفت برو پیش روزنامهها. خبر که در روزنامهها چاپ شد، وزیر بهداشت، دکتر هاشمی، آمد و این یکی چشمش را عمل کرد. میگفتند آن یکی که پیوند قرنیه خورده را فعلاً دست نگه میداریم، اما این یکی خوب شد.»
دنیای شوخان روشن شده است
بعد از عمل، شوخان کم کم رنگها را دید و بعد صورت پدر و مادرش را شناخت. تا قبل از این ترمیم آخر آنقدر خوب میدید که حتی دیکته مینوشت. پدرش میگوید: «امسال که هفت ساله شد رفت مدرسه، اما حالا که پانسمان کرده نمیرود. راستش من عقیده دارم بهتر است امسال نرود بهتر است. حتی در و پنجرهها را عوض کردهام که یک وقت باد نیاید گرد و خاک بیاورد تو و عفونت کند.»
شوخان به خاطر گرد و خاک بیرون نمیرود اما بچهها پیش او میآیند و با آنها بازی میکند. میگویند آنقدر شیطان شده است که گاهی همه را عاصی میکند. همینها زندگی شوخان و دل پدرش را روشن کرده است: «قبلا مردم که به بیمارستان میرفتند اصلاً نمیتوانستند حرف بزنند. الان که میروند میگویند بچه ما را مثل شوخان نکنید؟ یعنی حداقلش این شد که در بیمارستان حالا جواب میدهند.» البته کاکا عباس هنوز نگرانیهایی هم دارد: «پارسال که عمل انجام شد به من گفتند شاید این کار ۷ سال طول بکشد. به ما هم توضیح نمیدهند. واقعاً امیدوارم دکتر احمدی نیاز که وکالت شوخان را به عهده گرفته بتواند کاری برای آینده این بچه بکند. دکتر هاشمی مرد واقعاً بزرگی است. همین چند وقت پیش هم آمدند با هیات همراه و استاندار عیادت شوخان و برایش هدیه هم آوردند.» شوخان هم دکتر هاشمی را دوست دارد. وقتی پدرش ویدیوی خبر بازدید دکتر هاشمی از شوخان را پخش میکند شوخان میرود جلوی تلویزیون میایستد و با چشمان بسته نگاه میکند. گوشش را میبرد نزدیکتر با دقت گوش میکند. سه چهار باری که ویدیو پخش شد میرود عروسکی که دکتر هاشمی برایش گرفته و از خودش بزرگتر است را میآورد و کلاهش را روی سرش درست میکند تا از دوتایشان با هم عکس بگیرم.
دوست دارم کارتون ببینم!
میگویم شوخان تهران را دوست داری یا دیواندره را؟ میگوید هیچ کدام. خانه بابابزرگم را دوست دارم. میگویم چشمهایت که خوب شده بود و هنوز نبسته بودند چه میدیدی؟ میگوید: «کارتون». میگویم چشمهایت خوب خوب که بشود دوست داری چه ببینی؟ میخندد و تندی میگوید: «کارتون!» کارتون؟ انتظار داشتم جوابی بدهد که بشود جمله عمیقی با آن ساخت! جملهای که پر از نور و امید باشد برای یک تیتر خوب.
صبح زود که پدرش بیدار میشود و از یک راه باریک چندمتری میرود به زاغههای زیرزمینی تاریک تا گوسفندان را جا به جا کند، شوخان به مدرسه نمیرود. میماند خانه و دفتر مشقش را بر میدارد، خطکشی که تویش جای چند دایره، لوزی، مربع، مثلث و مستطیل خالی است را روی دفتر میگذارد و با مداد توی شکلها میکشد. دفتر را میآورد بالا و بلند بلند جملههایی با بابا و آب میخواند. دفتر را بالاتر میآورد و محکم به چشمهای بسته میچسباند. هنوز مانده تا چشمهایش خوب خوب شود اما پشت همین چشمهای بسته هم حالا دیگر نگاهی هست، چشم به راه نور…