میگویم: «شوخان بیا اینور تر بایست تا سایهات روی دیوار قشنگ شود.» صورتش را به سوی من میچرخاند و میپرسد: «سایه؟»… سؤالش ساکتم میکند و او جا به جا میشود. توضیح میدهم: «ببین! از این طرف که من ایستادهام آفتاب میزند.» تا با خودم کلنجار بروم که چرا توضیحم را با «ببین» آغاز کردهام، دستانش را سایبان چشمهای پانسمان شده ...
متن کامل »