چه میشود اگر یک شخصیت «حمایتگر» آدمکشِ مزدبگیر شود؟ پرسشی که پاسخ یو نسبو به آن، یک نوآر نوردیک بسیار جذاب و خواندنی آفریده است. مردی که داستانش را با بهرخکشیدن دانستههای جذابش دربارهی بلورهای برف و انواع آن آغاز میکند (و این تنها دانستههای جذاب او نیست که تا پایان داستان از آن مستفیض میشویم) اما در همان پاراگراف اول میفهمیم، این برف به خون آغشته است؛ خونی که از سینه و گلوی مقتول بیرون پاشیده، و با گلولهی راوی.
پوکربازِ خوب، خوب میداند اینکه چهارتا آس در دستش دارد، همانقدر ممکن است خبر خوبی باشد، که خبری بد؛ خبری بسیار بد. پوکربازِ خوب، خوب میداند چه وقت باید «جا» برود و ورقهایش را بریزد، اگر بتواند، اگر برای اعلام باخت دیر نشده باشد. باید حواست باشد همیشه پیش از آن که وقت ملاقاتت تمام شود بگذاری و بروی و مشکل عنکبوتهای نر این است که متوجه نمیشوند چقدر نزدیک شدهاند و وقت ملاقاتشان کی تمام شده است. آدمکشهای پولی، اگر حواسشان به نزدیک شدن پایان وقت ملاقاتشان نباشد سرنوشتی همچون عنکبوتهای نر گریبانگیرشان میشود، و به همین خاطر است که آدمکشهای پولی اساساً ترجیح میدهند عاشق نشوند. «خون بر برف» با شخصیتپردازی زنده، فضاسازی جذاب و ریتمی نفسگیر، و تمهیدها و کاشت و برداشتهای ظریف و شگفتانگیزش مثال نقض این گزارهی منسوخ قدیمی است که هر داستانی یا پلات و ماجرای خوب دارد و یا شخصیتپردازی عمیق؛ و این هنر یو نسبو است. نویسندهای که شخصیتپردازی عمیق و چالشها و البته غافلگیریهای روانشناختی را با تمام ویژگیهای ژانر جذاب نوآر بهخوبی گرد هم آورده بی آنکه داستان را پیشبینیپذیر کند. اگر دلتان میخواهد داستانی ورقبرگردان بخوانید که ماجرا هم داشته باشد اما با بستنش احساس نکنید تمام شد، وقتتان تلف شده و صرفاً ساعتی را سرگرم بودهاید، «خون بر برف» گزینهی خوبی است؛ نوشتهی یو نسبو، با ترجمهی نیما م. اشرفی، نشر چترنگ.