یادداشتی بر رمان «مرزهایی که از آن گذشتی» نوشته مسعود بُربُر، نشر ثالث
در گذار از مسیری مدوّر
مریم بیرنگ
کافه داستان: آنچه از عنوان این کتاب، مرزهایی که از آن گذشتی، به ذهن متبادر میشود با تصویر روی جلد کتاب تکمیل میشود و خواننده را برای ورود به جهان شخصیتهایی آماده میسازد که در حال مهاجرت کردناند. آنها از راههای غیرقانونی با عبور از مرزی به مرز دیگر در جستجوی اتوپیا هستند. همان جایی که قرار است به تحمل رنجها و خطرات این راه پر نشیبوفراز بیارزد و بشود سرزمین آمال و آرزوها. راویان این سفر پرمخاطره غالباً میبایست آدمهایی وامانده و ناامید از شرایط زندگی ایدهآل خود باشند. چیزی شبیه به همان شرایطی که از خانوادۀ مینو در بخشهای ابتدایی این رمان ترسیم میشود. سرپرستی شکستخورده و خانوادهای در آستانۀ اضمحلال و فروپاشی. کسانی که در سرزمینشان چیزی برای از دستدادن و چیزی برای بهدستآوردن ندارند.
مسعود بُربُر در این رمان مدرنیستی تمرکز خود را بر این موضوع گذاشته تا در خلال ماجراهایی که مهاجرت و زندگی آدمهای قصهاش را روایت میکند، احوالات درونی شخصیتها را رصد کرده و با ورود به ذهن و کلاف درهم پیچیدۀ خاطرات آنها بخشهای ناپیدای کاراکترها را عیان کند. این اثر داستانی از مجموعهای خردهروایتها ساخته شده و لیست بلندبالایی از نامهایی که شخصیتهای رمان را تشکیل میدهند و اغلب آنها از مرز تیپ عبور کرده ولی نتوانستهاند به شخصیت تبدیل شوند؛ جز یکی دو کاراکتر، ردپایی از خود در ذهن مخاطب به جا نمیگذارند و ویژگیهای منحصربهفردی را از خود بروز نمیدهند؛ در عین حال بههیچوجه نمیتوان آنها را صرفاً تیپی از آدمهای جامعه دانست. در انتهای رمان ممکن است خواننده از خود بپرسد مثلاً رویا و اسد علت حضورشان در رمان چه بوده است؟ اینها همان کاراکترهایی هستند که حضورشان به علت شلوغی و پارهپارهگیهای فرمی و معنایی در داستان عقیم مانده است.
تغییر زاویه دید یکی دیگر از ویژگیهای مهم روایتگری داستانهای مدرن است. در مرزهایی که از آن گذشتی خواننده با مشارکتش در کنار هم گذاشتن اپیزودهای مختلف، رفتوبرگشتهای زمانی متعدد در برساختن مجدد روایت دخالت دارد و در دل این تکثر به داستانی سر راست و مشخص دست مییابد: داستان دختر زیبای محله، مهاجرتش و معشوقهایی که تا سطرهای پایانی کتاب روایت را پیش میبرند. آنچه از برآیند وزن روایتها حاصل میشود آن است که هستۀ اصلی داستان ترسیم شکل مهاجرت دختر است؛ وضعیت پناهجویان و مابقی خردهروایتها نقش کاتالیزوری را ایفا میکنند که در خدمت این محور معناییاند. چه این وضعیت برآمده از تجربۀ زیستی نویسنده باشد، چه حاصل گردآوری اطلاعات از کسانی که این موقعیت را تجربه کردهاند یا کاملاً ذهنی و پروردۀ تخیل نویسنده، مسائلی چون نظام سانسور یا عدم شناخت زوایای مختلف روان یک زن (مینو، شخصیت اصلی داستان) و مسائلی که شاید نویسنده به هر دلیلی از ورود به آنها پرهیز میکند، نمیگذارد به تصویرهایی روشن و واقعانگارانه از این موقعیت داستانی برسیم و اندوه، رنج، اضطراب یا موقعیتهای عاشقانه را قدمبهقدم با شخصیتها تجربه کنیم و به حسی شبیه به همذاتپنداری برسیم.
آنچه در این رمان محرز است این است که نویسنده روایت را به خوبی میشناسد؛ ویژگیهای ژانر، استفاده از راویها، صحنه، پیرنگ، دیالکتیک زبان و معنا و ابزارهای روایی را هنرمندانه برای عرضه جهان متنش به کار گرفته و عناصر داستانی را برای ساختن صورت و معنای مدنظرش در جای خود نشانده است. گفتمانهای متکثری که از صدای ایرانیان مختلف به عنوان پناهجو در متن وجود دارد آن را به اثری چندصدایی تبدیل کرده است و فضایی چند پرسپکتیوه از شرایط ارائه کرده است.
تسلط نویسندۀ مرزهایی که از آن گذشتی در بهکارگیری پیشمتنهایی نظیر فولکلورها، داستانهای ادبیات کهن و پیوندزدن روایت با اسطورهها ستودنی است؛ به این اثر داستانی عمق میبخشد و آن را از شکل روایتی سهلالهضم خارج میکند و لایههایی را برای کاویدن در اختیار خواننده قرار میدهد.
روابط ناتمام مینو با مردهای زندگیاش دالی است که میتوان چراغقوۀ نظریات روانکاوی را روی مدلولش که رابطۀ او و پدرش است انداخت و امیال، آرزوها و هراسهای او را بهتر شناخت. بلوغ زودرس در تجربۀ عشق و روابط عاطفی، سرگردانی مدام، سکنی نگرفتنش در خاکی که موطن اصلیاش نیست و فیکسیشنهای جنسیاش که نویسنده با اشاراتی سربسته از آن گذر میکند مشغول عیانکردن بخشی از آسیبهایی است که مینو در فرایند رشد روانیاش تجربه کرده است. رویای توصیفشدۀ مینو در بخشهای پایانی کتاب، به جزئیات و نشانههایی اشاره دارد که درصدد تبیین وضعیت روان او در موقعیت فعلیاش است.
توصیفها بازنمودی از امیال و هراسهای اوست. خاکی ناپایدار؛ حفرهای شبیه قبر که او را در برگرفته است؛ سوراخی که با پاشیدن نور چون راه نجاتی او را به بیرون هدایت میکند؛ مسیری موهوم؛ جزئیاتی که امید و وحشت را در هم جمع کرده است؛ صداهایی که همچون ندادهندگان همراهیاش میکنند؛ «خودی» تنها در همراهی با «سایۀ خود» و سپس تلنگری از بلندگو و بیداری در فرودگاهی که مینو را به مام وطن قرار است بازگرداند.
بخشهای پایانی رمان مملو از صحنه و عباراتی است که وضعیت معلقبودن مهاجرین و در واقع آدمهایی که غرق در حس بیوطنی هستند. آدمهایی که دیگر نه وطن را خانه میدانند و نه سرزمین جدید را. آدمهایی سرگشته میان رفتن و ماندن. تصویری باز از دشتی شناندود، یادداشت بهمن دربارۀ قلعۀ کاج، نمایشی تصویری از کلمات که سراسر بازنمایی داستان اصلی است و استعارههایی که چهرۀ شخصیتهای داستان را در خود مستتر کرده است. تقریباً جز مهران که در پایان داستان «تمام میشود.» بقیه شخصیتها و ماجراها در پایانی باز و معلق میمانند، پایانی نه «ناتمام» بلکه باز و متصل به موقعیتهای اولیۀ داستانی، آدمهایی در گذار از مسیری مدور.