چند دقیقه شده که قطار به ایستگاه نیامده؟ ساعتم را نگاه میکنم اما انگار ایستاده است. بلند میشوم. میروم لب خط دو طرف ایستگاه را نگاه میکنم و از انتهای هیچ یک از تونلها نوری به چشمم نمیآید. آن طرف خط در جهت مقابل ایستگاه هم کسی نیست.
به سمت تابلویی که نقشه خطوط را نشان میدهد حرکت میکنم. خطوطی شکسته به رنگهای آجری، یاسی، پستهای، قهوهای، زیتونی و پرکلاغی توی هم رفتهاند. نه تعداد خطوط و نه رنگها به نظرم آشنا نیست.
به لبه ایستگاه بر میگردم و به ریلها نگاه میکنم. اصلاً قطاری تا کنون از این ریلها عبور کرده است؟ حتماً باید مثل سرخپوستها گوشم را روی ریل بگذارم تا از صدای قطارها متوجه آمدنشان بشوم. پایین میروم و همین کار را میکنم. گوشم را روی ریل سرد که میگذارم لرزش و صدای جیغ فلزی قطار را روی ریل به وضوح حس میکنم که نزدیک میشود. نور قطار را که در تاریکی انتهای تونل میبینم فاصلهاش کمتر از آن است ک بتوانم بالا بروم. روی جفت ریل خط مقابل میروم.
قطار که وارد میشود تصویر درهم واگنها جلوی چشمم رژه میروند و آرام و ارامتر میگذرند. قطار که میایستد واگن آخر خالی خالی است اما درهای قطار از این طرف باز نمیشوند. روی پنجرهها چسبهای ضربدری خورده، دیوارهای واگن از داخل سفیدکاری شدهاند و پشت پنجرهها پردههای تور سفید زدهاند. به دیوارهای واگن آویزهای رنگی رنگی زینتی زدهاند و انتهای واگن یک میز و یک کیک تولد گذاشتهاند که پشت آن یک پسر نوجوان ایستاده با دو دختربچه دوقلوی دو ساله که تولدشان است. هیچ کدامشان رو به رو را نگاه نمیکنند: آنها که باید رو به رویشان باشند در واگن نیستند؛ انگار هر کدامشان یک روز، یک شب، یک وقت سوار بر قطاری رفتهاند و بچهها را جا گذاشتهاند. بچهها اما کنار هم ماندهاند. کنار هم میمانند. هیچ وقت همدیگر را جا نمیگذارند.
پ.ن. هر روز هم ببینمتان دلم برایتان تنگ میشود، چه برسد به حالا که این همه دیر به دیر میشود… تولدتان مبارک فسقلیها