من فکر می کنم … فکر نمی کنم. خوابیده م اینجا روی تشکی که تازه امشب ملافه ش کرده م و پتو را کشیده م تا روی کمرم و دمرو نگاه می کنم، نمی کنم. صدای ساز ِ عباس سُر می خورد از زیر ِ در توی اتاق، با هادی که نشسته ند در سرسرای خوابگاه و الان ساعت سه و نیم شب باید باشد. نردبام ها، نردبام های کوتاه ِ تخت ها یکی همین جلو و یکی آن ور ِ اتاق، قاب های بزرگ و کوچک ِ تصویر ِ نگاه م شده ند و رنگ ِ صدا را مشبک رد می دهند تو. تشک های ابری نرم ند. تشک ِ روی تخت م همیشه عادت داشته م سفت و محکم باشد. نفس می کشم. نفس م صدا می دهد. یک تار ِ مو می افتد روی کاغذ و یک منحنی ی چند سانتی قد می کشد لای نوشته هام. ریزش دارد موهام شاید و دریایی توی مغزم خالی می شود. سوت می کشد آب توی گوش هام. این وسط یکی صدا می دهد

Another One Bites The Dust

و خاک فرو می ریزد. خیالی نیست. من هستم. هستم

۲ نظر

  1. بودن یا نبودن….بحث در این نیست…وسوسه این است….

  2. انگارهمه فرو رفتن تو یه خلا!
    این چند وقته دقیقا شده بودم مثل شخصیت نویسنده زوربای یونانی موش کاغذ خوار و لذت میبردم.
    راستی بلاگت خیلی خوشگل شده! به یه تحول احتیاج داشت.

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا