خیلی خوشگذران شده بودم. هر روز با بچه ها بیرون هرروز همه می فهمیدند جای تو چه قدر خالی ست. و همه ی عیاشی هام برای آن بود تا بتوانم جای خالی ی یک ثانیه با تو بودن را پر کنم. و همیشه آخرش می فهمیدم چه قدر فکر بیهوده ای . و همیشه هیچ وقت یک لحظه با تو بودن را هم نمی شود …
دوباره تنها شده ام. مدت هاست که بین این همه خانه های خراب، چندتایی که مانده اند، درهاشان بسته است…
امشب احتمالاً بعد کلی وقت صفحه ی شعرم را به روز می کنم. و نوشته ها هم کم کم…