نگاره: پیچ و خمها، کورهراهها، سربالاییها و شیبها میتوانند زندگی را دشوار و هراسانگیز کنند اگر گنجینهای برای حفاظت و دلگرمی نداشته باشی. #خواهر چنین چیزی است. همراهی که عمری را دل به دلش داده باشی، نگرانش شده باشی و گرمای وجودش قدمهایت را استوارتر کرده باشد. من آن اندازه خوشبخت بودهام که در چنین روزی صاحب دو خواهر، دو گنجینه از این دست، شدهام. دو دوستداشتنیِ بیحد که هر روز دلم برایشان بتپد و به دیدن پیامی از ایشان لبخندی بر لبم بنشیند. خوشا من که آن قدر دوستشان دارم که حتی برای صدا کردن نامشان دلتنگ میشوم. تولدشان مبارکم باشد که زندگی ام را گرم و روشن کردهاند… 30 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: کتابم «اینجا خانه من است» در نمایشگاه کتاب فرانکفورت، در میان کتابهای برگزیده اتحادیه ناشران و کتابفروشان ایران#اینجاخانهمناست#کتاب 28 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: برگها، سبز و زرد در سایه و آفتاب و کوه زرین و ایستاده بر افق، ذرههای نور را جذب میکردند. مارها آرام آرام به زیر سنگها میخزیدند و نگاهی از میان قاب پنجره به تماشای طبیعتِ هراسانِ سرما بود. تابستان، به راستی، تمام شده بود… 27 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: بعد از سالها از این قورباغهها که میپرند و عالَمی باهاشون داشتیم درست کردیم#دوتایی#ماخیلیباحالیم 24 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: قتلگاه شبانه پرندگان و حیوانات/ لکه سیاه اسید بر تن کویر گرمسارخبرگزاری مهر، گروه جامعه- مسعود بُربُر: لکه سیاه اسید، بر تن کویر گرمسار، آنقدر بزرگ هست که در عکسهای هوایی و نقشههای ماهوارهای هم دیده شود. شبهای مهتابی، پرندگانی که تشنه از کیلومترها بیآبی در کویر، برق مهتاب را در آب میبینند، با رویای آسایش و آب پایین میآیند تا با دیگر حیوانات تشنه کویر همسفره شوند اما نخستین جرعه عطششان، به سوزشی ابدی بدل میشود. بویی ناخوشایند تمام بیابان را فراگرفته است و ساکنان منطقه نگران آبهای زیرزمینی هستند… http://www.mehrnews.com/news/3791882/ 24 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: من تخته پارهای بودم حیران موجها، تو در آغوشم گرفتی، سایهنشین گلها شدم، دری که به باغچهای گشوده میشود، آبی و آرام… 23 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: برگها از لذت لمس آفتاب، ریشهها از لذت نوشیدن آب، و کشاورز از لذت چیدن محصول در کنار خانواده سرخوش وخندان بود دریاچهای چند قدم آن سو تر جان میباخت… 18 مهر 1395 یک نظر متن کامل »
نگاره: پسرک نشسته، تکیه داده به دیوار و با خرده سنگهای روی آسفالت بازی میکند. سنگ ها را بر میدارد و کنار هم جمع میکند. ریزترها را بیشتر نگاه میکند. هر از گاه خودش را بالا میکشد و صدای جابهجا شدن خودش را گوش میکند. آرام آرام کمرش سُر میخورد پایین روی دیوار و دوباره نشیمنگاهش را عقب میدهد و کمرش را بالا. تا صدای اتومبیلی را که از دور هُفّه میکشد می شنود، نگاهش به سایهی تیر چراغ برق میافتد که از وسط خیابان رد شده آن طرف. اتومبیل حالا نزدیک شده و تا لحظهای دیگر سعی خواهد کرد از روی سایه رد شود اما موفق نخواهد شد. پسرک بارها این صحنه را نگاه کرده و در ذهنش مرور میکند اما هربار اتومبیل به زیر سایه میخزد. به محض این که ماشین به سایهی تیر میرسد، سایه روی اتومبیل میافتد و اتومبیل آن قدر سریع رد میشود که سایه دوباره میافتد پایین، روی زمین، جای همیشه.حالا اتومبیل میرسد و صدای بلند ترمز میآید. سایه همان آخرهای ماشین بالا میماند و نمیافتد پایین. درها با صدای بُرندهای باز میشوند و دو نفر همزمان از درهای عقبی دو طرف پیاده میشوند. راننده در اتومبیل میماند، وسط خیابان، زیر سایهی تیر برق، و دخترک از پیچ سر خیابان، آن سوی میدانگاه، صحنه را از دور نگاه میکند. 16 مهر 1395 ۰ متن کامل »