نگاره: واضح و روشن، همچون برف، از پیش چشمانمان میلغزد.آن نیروی بیحد، آن آزادی بیقید، آن جغرافیای از همه سو ممکن (چشمانت را ببند، دوباره باز کن، هرجا که بخواهی میتوانی بایستی، هر طرف که بخواهی بروی، تو بندی و بندهی هیچ سو نیستی، رها در اکنون بیکرانه)، آن لبخند سر به زیر، آن هستی ِ آرام، آن شادیِ میانذهنی، که همیشه آنجاست، چشمهایمان اگر یارای باز ماندن داشته باشد، در توطئهی قتل اکنون اگر میان گذشتهی بیپایان و بینهایت آینده له نشده باشد، همیشه آنجاست، واضح و روشن همچون برف: اکنونِ بیکرانه، شاد و آزاد، به فراخیِ گیتی… 10 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: امروز در کافه کتاب آمه از ابوتراب خسروی و آلن رب گریه داستان میخوانیمدوشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۵ – ساعت ۱۷:۳۰تهران بلوار کشاورز تقاطع خیابان کارگر پلاک ۳۰۸۶۶۹۳۹۲۴۵ 10 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: هشتم آبان ۱۲ سال پیش، زدم به کوهی که از بخت خوش تو هم آمده بودی. از کنار دیوارهها و آبها و درختها گذشتیم و خاموش همقدم شدیم، خاموش همنفس شدیم و سرانجام، بلند، نفس به نفس آواز خواندیم. خاموش به چشمان تو نگریستم و در چشمان تو رویایی از آنِ خویش یافتم: به جاده میزنیم، از کوهها و دشتها و رودها میگذریم، به روستاها سر میکشیم و سرانجام خانهای قدیمی پیدا میکنیم که خانهی ما باشد، پای کوه و کنار درخت، با آسمانی گسترده و آبی، تا بر بام آن بایستیم و ۱۲ سالگی با هم بودنمان را پیش روی همه فریاد بکشیم.رویای من کلمهای شد، به هیئت تو درآمد، تأویل شد، و ما به جاده زدیم و از پس هزار جاده، بر بام خانهای قدیمی ایستادیم، و کلمهی ما سخنی شد: شعری عاشقانه و داستانی بیپایان… 08 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: از دور که دیدمان اول نگاه نگاه کرد و بعد چشمانش دقیق شد و بعد لبانش به لبخندی شکفت. «کجایید شما؟ چند سال شد؟»خندیدم و گفتم چند سال شد که نیامدهایم نمیدانم، ولی اولین بار ۱۲ سال پیش آمده بودیم. آش دوغ ویژه، مخصوص جوانان ممتاز، با فلفل و سبزیجات وی آی پی، برایمان آورد و ما رفتیم پی باقی خاطره بازی شب هشتم آبان در «گذر» … 07 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: سرش را بالا گرفته بود و از میان شاخهها و برگها به آسمان ابریِ بارور نگاه میکرد. گوشِ خیالش از صدای رعد پُر و پوست صورتش چشم انتظار قطرههای گرم باران بود. خورشید تن کوه را گرم میکرد و قوام میداد و هیاهوی ریز ریز پرندگان از لا به لای خاطراتی دور شکل میگرفت.نه، این سرزمین سالها بود که تشنه در آفتاب بی باران میسوخت. دستی بر تن زبر و خشک درخت کشید و خاطرات دور و دراز را رها کرد و رفت. 06 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: برف باشد بر سنگ، از تو که بر فراز چکادی ایستادهای تا افق که در ابری سفید گم شده است و اینها همه زیر آسمانی آبی، آبی، آبی نقش شده باشد و یادت برود که انگشتانت سِر شده و نفس نداری که ها کنیشان و پاهات داخل پوتینها آتش شدهاند و تو در سکوت، باد، سکوت ایستاده باشی محو تماشای سوز و سکون و آسمان… 04 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: از دور نقطههایی بودند، لرزان در زمینه سایه روشن طلایی باشگلاز پشت دوربین میشی و برهای، خرم میچریدند، فارغ از نگاهی که محو تماشای آنان بود… 03 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: آسمانی خواهی دید، آبی پررنگ، باز و خنک، آدمهایی که کِیف کش و قوس آغاز روز را سرمیکشند، گنجشکی که برآمدن صبح را شیطنت میکند و برگی که خنکای صبح را نفس میکشد.یک لحظه، اگر، توقف کنی… 02 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: نفس نفس زنان از شیبی بالا رفتیم، نزدیک خطالرأس محیط بان نیم خیز شد و اشاره کرد که آرام باشیماین یکی از گله جا مانده بود، میان دشتهای طلایی… این عکس را مهمانمان کرد و سمزنان جهید و رفت… 01 آبان 1395 ۰ متن کامل »