جنگل نفس میکشید و زمین میدرخشید. رنگها در هم لیز میخورد و جهان بوی کاه خیس خورده میداد. کلاغی سرش را به دو طرف میچرخاند تا پرهایش خیس شود اما دوباره خیس میشد و دوباره سرش را محکمتر میچرخاند بلکه این بار باران تمام شود، اما تمام نمیشد باران هزار صدا داشت: روی چوب و آهن سرانگشت ضرب گرفته بود، ...
متن کامل »