خانه > نگاره (برگه 16)

آرشیو دسته ی : نگاره

اشتراک در خبرنامه

نگاره: اگر احیانا اسم این کتاب (این خانه مال من است) براتون آشناست، اشتباه می‌کنید. اونی که من نوشته بودم اسمش «اینجا خانه‌ی من است» بوداما نکته‌ی جالب که اینجا عکس رو فرستادم چیه؟این که Anne Tyler اصلا کتابی به این اسم ندارهکتابی که ترجمه شده اسمش اصلیش بوده A Spool of Blue Thread یعنی قرقره نخ آبیچی شده که این اسم شده اون یکی؟ اگه خبردار شدید به من هم بگید لطفاhttp://telegram.me/masoudborbor

نگاره:  اگر احیانا اسم این کتاب (این خانه مال من است) براتون آشناست، اشتباه می‌کنید. اونی که من نوشته بودم اسمش «اینجا خانه‌ی من است» بوداما نکته‌ی جالب که اینجا عکس رو فرستادم چیه؟این که Anne Tyler  اصلا کتابی به این اسم ندارهکتابی که ترجمه شده اسمش اصلیش بوده A Spool of Blue Thread یعنی قرقره نخ آبیچی شده که این اسم شده اون یکی؟ اگه خبردار شدید به من هم بگید لطفاhttp://telegram.me/masoudborbor

متن کامل »

نگاره: چند سطر از داستان «سواران امیدوار ابرها»، از کتاب «اینجا خانه‌ی من است»، که حالا برای دریافت آخرین نسخه‌های باقی مانده آن کافی است به کتاب آمه زنگ بزنید تا بدون هزینه پست برایتان به هر جای ایران که بخواهید بفرستند.۰۲۱۶۶۹۳۹۲۴۵ … شکل‌هایی که از کوه می‌آمدند حالا متنوع‌تر بودند: دو لنگه‌ی دری که کنار هم باز و بسته می‌شدند. پنکه‌ای که می‌چرخید. دوچرخه‌ای که بی‌سوار رکاب می‌خورد و می‌رفت. گاری مسقفی که بی‌اسب می‌رفت و حالا شکل‌ها ماناتر هم بودند. محو نمی‌شدند. از شمال می‌آمدند و آن‌قدر به سمت جنوب می‌رفتند تا محو شوند. انگار حالا سازندگان به این توانایی رسیده‌ بودند که هر شیئی را که خیال می‌کردند طراحی کنند و از آن یک نسخه‌ی ابری بسازند. نه از صدای تِرتِر هواپیما که از صدای افتادن آن وزن آهنی سرم را بلند کردم. توی میدانگاه غلغله بود. هواپیماهایی ابری، با دو جفت بال روی هم، ملخ‌دار اما بزرگ، آمده بودند. زیرشان با طناب و قلاب کانتینرها و کانکس‌هایی را نگه داشته بودند و وقتی روی میدانگاه ‌رسیدند و به‌قدر کافی پایین آمدند، کانکس‌ها و کانتینرها را رها ‌کردند. بچه‌ها، دختر و پسر، دور میدان به تماشا جمع شده بودند… … جوان موتورسواری که کنار میدان ایستاده بود راه افتاد به سمت کانکس. درش را که باز کرد بچه‌ها به‌سوی کانکس دویدند. جوان با دقت جلوی دخترها را می‌گرفت و پسرها را با دعوت و تشویق داخل می‌فرستاد…. آخرین در که بسته شد دیگر پسری در میدان نبود.http://telegram.me/masoudborbor

نگاره:  چند سطر از داستان «سواران امیدوار ابرها»، از کتاب «اینجا خانه‌ی من است»، که حالا برای دریافت آخرین نسخه‌های باقی مانده آن کافی است به کتاب آمه زنگ بزنید تا بدون هزینه پست برایتان به هر جای ایران که بخواهید بفرستند.۰۲۱۶۶۹۳۹۲۴۵ … شکل‌هایی که از کوه می‌آمدند حالا متنوع‌تر بودند: دو لنگه‌ی دری که کنار هم باز و بسته می‌شدند. پنکه‌ای که می‌چرخید. دوچرخه‌ای که بی‌سوار رکاب می‌خورد و می‌رفت. گاری مسقفی که بی‌اسب می‌رفت و حالا شکل‌ها ماناتر هم بودند. محو نمی‌شدند. از شمال می‌آمدند و آن‌قدر به سمت جنوب می‌رفتند تا محو شوند. انگار حالا سازندگان به این توانایی رسیده‌ بودند که هر شیئی را که خیال می‌کردند طراحی کنند و از آن یک نسخه‌ی ابری بسازند. نه از صدای تِرتِر هواپیما که از صدای افتادن آن وزن آهنی سرم را بلند کردم. توی میدانگاه غلغله بود. هواپیماهایی ابری، با دو جفت بال روی هم، ملخ‌دار اما بزرگ، آمده بودند. زیرشان با طناب و قلاب کانتینرها و کانکس‌هایی را نگه داشته بودند و وقتی روی میدانگاه ‌رسیدند و به‌قدر کافی پایین آمدند، کانکس‌ها و کانتینرها را رها ‌کردند. بچه‌ها، دختر و پسر، دور میدان به تماشا جمع شده بودند… … جوان موتورسواری که کنار میدان ایستاده بود راه افتاد به سمت کانکس. درش را که باز کرد بچه‌ها به‌سوی کانکس دویدند. جوان با دقت جلوی دخترها را می‌گرفت و پسرها را با دعوت و تشویق داخل می‌فرستاد…. آخرین در که بسته شد دیگر پسری در میدان نبود.http://telegram.me/masoudborbor

متن کامل »

نگاره: رفته بودیم طبس. روی نقشه یک اسم نظرم را جلب کرده بود انتهای یک جاده فرعی یکصد و پنج کیلومتری بن‌بست!پرس و جو کردیم و گفتند یک بقعه دارد. سرانجام توافق کردیم و راه افتادیم و رفتیم و به بقعه‌ای رسیدیم با معماری و قدمت نه چندان ویژه. تمام مسیر را برای همین آمده بودیم؟ دمِ برگشتن، از پنجره بقعه بیرون را نگاه کردیم و گفتیم: اُه آن دیگر چیست؟! قلعه‌ای شگفت، رازآمیز و تودرتو پیش چشمانمان نشسته بود و هیچ کس از آن برایمان چیزی نگفته بود. دوازده سال پیش، قلعه‌ای در قلب روستای «پیر حاجات»…http://telegram.me/masoudborbor

نگاره:  رفته بودیم طبس. روی نقشه یک اسم نظرم را جلب کرده بود انتهای یک جاده فرعی یکصد و پنج کیلومتری بن‌بست!پرس و جو کردیم و گفتند یک بقعه دارد. سرانجام توافق کردیم و راه افتادیم و رفتیم و به بقعه‌ای رسیدیم با معماری و قدمت نه چندان ویژه. تمام مسیر را برای همین آمده بودیم؟ دمِ برگشتن، از پنجره بقعه بیرون را نگاه کردیم و گفتیم: اُه آن دیگر چیست؟! قلعه‌ای شگفت، رازآمیز و تودرتو پیش چشمانمان نشسته بود و هیچ کس از آن برایمان چیزی نگفته بود. دوازده سال پیش، قلعه‌ای در قلب روستای «پیر حاجات»…http://telegram.me/masoudborbor

متن کامل »

نگاره: آن چه پیش روی توست، چشم‌اندازی است، از میان هزاران. آنچه پشت سرت، خاطره‌ای است که تلخ باشد یا شیرین، هیچگاه، دیگر هیچ‌گاه، نمی‌توانی دید. همه آن چه در مشت تو و از آن توست، تنها در چهارچوبِ بازِ اکنون است. قابی که به هر طرف، به هر چشم‌اندازی که بخواهی، می‌توانی بچرخانی‌ش. قابی آزاد برای همیشه، به روی همه جا…

نگاره:  آن چه پیش روی توست، چشم‌اندازی است، از میان هزاران. آنچه پشت سرت، خاطره‌ای است که تلخ باشد یا شیرین، هیچگاه، دیگر هیچ‌گاه، نمی‌توانی دید. همه آن چه در مشت تو و از آن توست، تنها در چهارچوبِ بازِ اکنون است. قابی که به هر طرف، به هر چشم‌اندازی که بخواهی، می‌توانی بچرخانی‌ش. قابی آزاد برای همیشه، به روی همه جا…

متن کامل »

نگاره: صدای آتش در شومینه اتاق کناری بی‌تابی می‌کرد. شاخه‌های شاتوت حیاط، آسمانِ پیدا را نقش می‌زدند، و برف نرم و آرام بر کاهگل‌ها می‌نشست. دیوها و شیاطین پشت کوه‌های دورتادور خانه پای می‌کوبیدند و جن کوچکی پای پنجره پناه گرفته بود و سرک می‌کشید. زمستان قدم تند کرده بود.

نگاره:  صدای آتش در شومینه اتاق کناری بی‌تابی می‌کرد. شاخه‌های شاتوت حیاط، آسمانِ پیدا را نقش می‌زدند، و برف نرم و آرام بر کاهگل‌ها می‌نشست. دیوها و شیاطین پشت کوه‌های دورتادور خانه پای می‌کوبیدند و جن کوچکی پای پنجره پناه گرفته بود و سرک می‌کشید. زمستان قدم تند کرده بود.

متن کامل »

نگاره: جایی در قلب بافت تاریخی یزد، بچه‌ها مشغول بازی بودند، هواپیمای قدیمی آمد، کانکسی را در میانه میدان رها کرد و رفت. از درون کانکس جانورانی آرام بیرون می‌خزیدند، بچه‌ها به تماشا ایستاده بودند، و سایه‌هاشان در آفتاب بعد از ظهر پاییزی، بر زمین افتاده بود و نفس نفس می‌زد…

نگاره:  جایی در قلب بافت تاریخی یزد، بچه‌ها مشغول بازی بودند، هواپیمای قدیمی آمد، کانکسی را در میانه میدان رها کرد و رفت. از درون کانکس جانورانی آرام بیرون می‌خزیدند، بچه‌ها به تماشا ایستاده بودند، و سایه‌هاشان در آفتاب بعد از ظهر پاییزی، بر زمین افتاده بود و نفس نفس می‌زد…

متن کامل »
رفتن به بالا