خانه > نگاره > نگاره: نوری اگر هست چراغ ماشین‌هاست که می‌گذرند، یا ذره‌های غبار که در تاریکی به هوا خاسته‌اند، چشم‌هات سنگین و مبهوت است، پلک‌هات فرو می‌افتند، باز می‌شوند و سرگردان نیمه باز می‌مانند. وهمی از خاطره‌های فراموش شده، شکست‌های به یادمانده و اشتباه‌های آزارنده از لای پلک‌ها عبور می‌کند و در هم می‌آمیزد. اندکی مانده به نیمه‌ شب است یا تاریکی پیش از صبح، نمی‌دانی. وقتی سایه‌هایی گرداگرد تو شکل می‌گیرند، بزرگ می‌شوند، در هم می‌پیچند و تو را احاطه می‌کنند، وقتی از همه سو محاصره می‌شوی، راهی باقی نمانده جز آن که بیشتر در تخت خودت بخزی، چشم‌هات را به هم فشار بدهی، صدایی از دهانت که خشک شده بیرون نیاید و دست و سرت را به کندی از زیر پتو بیرون بیاوری. با دست روی عسلی کنار تخت بگردی، سیگاری پیدا کنی، روی لب بگذاری و به دنبال آتش، تازه به یاد بیاوری که سال‌هاست دیگر سیگار نمی‌کشی و نه کبریتی در خانه هست و نه فندکی و تَوهُم سیگار همانجا گوشه‌ی لب‌هات فراموش شود. نگاهت را به بالای تخت بگردانی و ببینی پنجره، مستطیلی لخت و سرمه‌ای رنگ است که به تاریکی ابدی آسمان ابری روی خیابان‌های عمود بر هم باز می‌شود. هوا تازه تاریک شده، یا اندکی بعد صبح می‌شود؟ چیزی توی سرت زُق زُق می‌کند. می‌کوبد. دست‌هات ساز می‌خواهد. دف یا درامز که روی تن پوست‌ها بکوبی و جهان را به لرزه در بیاوری. نه سازی و نه پوستی دیگر هیچ کجا نیست و تو تنها در اتاقی در غربت دراز کشیده‌ای. آزادی آنجاست، در مرزهایی که به دنبال بهشت از آن گذشتی…
نگاره:  نوری اگر هست چراغ ماشین‌هاست که می‌گذرند، یا ذره‌های غبار که در تاریکی به هوا خاسته‌اند، چشم‌هات سنگین و مبهوت است، پلک‌هات فرو می‌افتند، باز می‌شوند و سرگردان نیمه باز می‌مانند. وهمی از خاطره‌های فراموش شده،  شکست‌های به یادمانده و اشتباه‌های آزارنده از لای پلک‌ها عبور می‌کند و در هم می‌آمیزد. اندکی مانده به نیمه‌ شب است یا تاریکی پیش از صبح، نمی‌دانی. وقتی سایه‌هایی گرداگرد تو شکل می‌گیرند، بزرگ می‌شوند، در هم می‌پیچند و تو را احاطه می‌کنند، وقتی از همه سو محاصره می‌شوی، راهی باقی نمانده جز آن که بیشتر در تخت خودت بخزی، چشم‌هات را به هم فشار بدهی، صدایی از دهانت که خشک شده بیرون نیاید و دست و سرت را به کندی از زیر پتو بیرون بیاوری. با دست روی عسلی کنار تخت بگردی، سیگاری پیدا کنی، روی لب بگذاری و به دنبال آتش، تازه به یاد بیاوری که سال‌هاست دیگر سیگار نمی‌کشی و نه کبریتی در خانه  هست و نه فندکی و تَوهُم سیگار همانجا گوشه‌ی لب‌هات فراموش شود. نگاهت را به بالای تخت بگردانی و ببینی پنجره، مستطیلی لخت و سرمه‌ای رنگ است که به تاریکی ابدی آسمان ابری روی خیابان‌های عمود بر هم باز می‌شود. هوا تازه تاریک شده، یا اندکی بعد صبح می‌شود؟ چیزی توی سرت زُق زُق می‌کند. می‌کوبد. دست‌هات ساز می‌خواهد. دف یا درامز که روی تن پوست‌ها بکوبی و جهان را به لرزه در بیاوری. نه سازی و نه پوستی دیگر هیچ کجا نیست و تو تنها در اتاقی در غربت دراز کشیده‌ای. آزادی آنجاست، در مرزهایی که به دنبال بهشت از آن گذشتی…

نگاره: نوری اگر هست چراغ ماشین‌هاست که می‌گذرند، یا ذره‌های غبار که در تاریکی به هوا خاسته‌اند، چشم‌هات سنگین و مبهوت است، پلک‌هات فرو می‌افتند، باز می‌شوند و سرگردان نیمه باز می‌مانند. وهمی از خاطره‌های فراموش شده، شکست‌های به یادمانده و اشتباه‌های آزارنده از لای پلک‌ها عبور می‌کند و در هم می‌آمیزد. اندکی مانده به نیمه‌ شب است یا تاریکی پیش از صبح، نمی‌دانی. وقتی سایه‌هایی گرداگرد تو شکل می‌گیرند، بزرگ می‌شوند، در هم می‌پیچند و تو را احاطه می‌کنند، وقتی از همه سو محاصره می‌شوی، راهی باقی نمانده جز آن که بیشتر در تخت خودت بخزی، چشم‌هات را به هم فشار بدهی، صدایی از دهانت که خشک شده بیرون نیاید و دست و سرت را به کندی از زیر پتو بیرون بیاوری. با دست روی عسلی کنار تخت بگردی، سیگاری پیدا کنی، روی لب بگذاری و به دنبال آتش، تازه به یاد بیاوری که سال‌هاست دیگر سیگار نمی‌کشی و نه کبریتی در خانه هست و نه فندکی و تَوهُم سیگار همانجا گوشه‌ی لب‌هات فراموش شود. نگاهت را به بالای تخت بگردانی و ببینی پنجره، مستطیلی لخت و سرمه‌ای رنگ است که به تاریکی ابدی آسمان ابری روی خیابان‌های عمود بر هم باز می‌شود. هوا تازه تاریک شده، یا اندکی بعد صبح می‌شود؟ چیزی توی سرت زُق زُق می‌کند. می‌کوبد. دست‌هات ساز می‌خواهد. دف یا درامز که روی تن پوست‌ها بکوبی و جهان را به لرزه در بیاوری. نه سازی و نه پوستی دیگر هیچ کجا نیست و تو تنها در اتاقی در غربت دراز کشیده‌ای. آزادی آنجاست، در مرزهایی که به دنبال بهشت از آن گذشتی…

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا