خانه > نوشتار > داستان > سایه نیمروز

سایه نیمروز

پسرک نشسته تکیه داده به دیوار و با خرده سنگ های روی آسفالت بازی می کند. بر می دارد سنگ ها را و کنار هم جمع می کند. ریزتر ها را بیشتر نگاه می کند. هر از گاه خودش را بالا می کشد و صدای جابه جا شدن خودش را گوش می کند. آرام آرام کمرش سر می خورد پایین روی دیوار و دوباره نشیمنگاه ش را عقب می دهد و کمرش را بالا. تا صدای اتومبیلی را که از دور هُفّه می کشد می شنود، نگاه ش به سایه ی تیر چراغ برق می افتد که از وسط خیابان رد شده آن طرف. اتومبیل حالا نزدیک شده و تا لحظه ای دیگر سعی خواهد کرد از روی سایه رد شود اما موفق نخواهد شد. پسرک بارها این صحنه را نگاه کرده و در ذهن ش مرور می کند اما هربار اتومبیل به زیر سایه می خزد. به محض این که ماشین به سایه ی تیر می رسد، سایه روی اتومبیل می افتد و اتومبیل آن قدر سریع رد می شود که سایه دوباره می افتد پایین، روی زمین، جای همیشه.
حالا اتومبیل می رسد و صدای بلند ترمز می آید. سایه همان اخرهای ماشین بالا می ماند و نمی افتد پایین. درها با صدای بُرنده ای باز می شوند و دو نفر همزمان از درهای عقبی دو طرف پیاده می شوند. راننده در اتومبیل می ماند، وسط خیابان، زیر سایه ی تیر برق.

۳ نظر

  1. mikhaastam avvalin commento gozaashte baasham.

  2. hamishe ye hamchin sahneyi ro too zehnam tasavor mikardam!jalebe

  3. hamishe ye hamchin sahneyi ro too zehnam tasavor mikardam!jalebe..Z-A

دادن پاسخ به Anonymous لغو پاسخ

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا