مسعود بُربُر، جام جم- نور چراغهای قدیمی ۱۰۰ وات جا به جا غرفههای شلوغ و خلوت بازارچه را روشن کرده است. یک سو آش دوغ اردبیلی میفروشند و سوی دیگر تیله و سفال و مانتو با طرحهای سنتی و جایی دیگر حتی مو اصلاح میکنند. مشتری همه این غرفهها هم اغلب دختران و پسران دانشجویی هستند که میخواهند زمانشان را از بعد از تمام شدن کلاسها و ترک نیمکتهای سبزرنگ و قدیمی دانشگاه تا رسیدن به تختهای فلزی و تشکهای ابری خوابگاه، با دوستانشان بگذرانند.
پرسه در محله امیرآباد همه جا با زندگی دانشجویی گره خورده است. از زیرزمین آش نیکوصفت در میدان انقلاب تا باجههای تلفن کارتی انتهای امیرآباد که دیگر کمتر جایی در تهران جز اینجا کاربرد آنچنانی دارند آن هم تا حدی که گاه پشتشان صفی هم تشکیل شده باشد. هرچند که انتهای امیرآباد دیگر خوابگاه فاطمیه نیست. خیابانی است که از جلوی مرکز تحقیقات مخابرات ایران میگذرد، سازمان انرژی اتمی را هم پشت سر میگذارد و میرسد به خوابگاه فیض و چمران و شهرک والفجر و همین خیابان، به ویژه غروبها که بروی، از روی اتوبان حکیم که میگذرد، پاتوق دیگری شده برای دختران و پسران دانشجو که ساعتی را روی پل بایستند، غروب خورشید را تماشا کنند و رد شدن ماشینها را از زیر پل و روشن شدن یکی یکی چراغهایشان را و اگر دستی هم در عکاسی داشته باشند، کمی «شاتر» را باز بگذارند تا خطوط رنگی قرمز و زرد نور در عکس کشیده شوند.
همین خیابان روزها هم محل تمرین رانندگی زوجهای جوانی است که میخواهند علاوه بر ساعاتی که در آموزشگاههای رانندگی میگذرانند ساعتی را هم با هم تمرین کنند تا خیالشان از امتحان شهری راحتتر باشد. هرچند که همهشان هم شنیده باشند که هرچقدر خوب رانندگی بلد باشی رسم کار آن است که یکی دو باری را خدمت افسر محترم آزمون سر کنی.
اما همه فضاهای امیرآباد هم این چنین خیابانی-اتوبانی نیست. کمی که پایینتر بیایی، رو به روی کوی دانشگاه، ورزشگاه دانشکده تربیت بدنی دانشگاه تهران است که زمینهای ورزشی گوناگون از تنیس تا فوتبال را در خود جا داده و همه ساعتهای روز جوانانی را میبینی که از آن بیرون میآیند و یا واردش میشوند با کیفهای کوله پشتی، یا شکل راکت بدمینتون و یا حتی ساکهای ورزشی قدیمی.
از دانشکده فنی و علوم اجتماعی و اقتصاد هم که بگذری و بیمارستان قلب تهران و بوی قهوه عجیبی که همیشه مقابلش پیجیده را نادیده بگیری و باز بیایی پایینتر میرسی به یکی از «آلترناتیو»ترین فضاهای شهری تهران. بر سر درش نوشته «گذر فرهنگ و هنر» و به بازارچه خود اشتغالی معروف است. غرفههای گوناگونی دارد که پیرمردی اردبیلی در یکی از آنها، آش دوغی میدهد که دوغی است در کاسههای پلاستیکی یک بار مصرف با چند نخود درشت و فلفل قرمز و در غرفههای بغلی هم خوراکیهای دیگری مثل سمبوسه و آبمیوه و فلافل سرو میشود که با میزها و آلاچیقها و حتی لبه جدولهای دور حوض میان غرفهها میتواند امکانی خوب با حس آرام دم غروب باشد برای گذراندن زمان. در همین فاصله پسری را میبینی که چای دارچینش را پیش رو گذاشته و دختری که رو به رویش نشسته خیره مانده به درختان انبوه پارک لاله که از پشت غرفهها پیداست و در نگاهش چیزی از جایی دور بیتابی میکند. دو سه جوان با تیپهای متفاوت میبینی که بر سر مسائل روز جهان و پرسشهای همیشگی تاریخ فلسفه بحثی تمام نشدنی دارند و پیرمردی با موهای بسته میبینی که تنها نشسته و کتاب میخواند و پیپ میکشد. خانوادههایی هم هستند که از میان غرفههای صنایع دستی و سفال و گلدان میگذرند و به سمت لباسفروشیها میروند و مانتویی را دست میگیرند از روی رگال برمیدارند، در نور زرد لامپ نگاه میکنند و سر جایش میگذارند. یا جوانانی که مبهوت تیلهها، کاشیهای دو سانتی رنگارنگ و حتی تکه شیشههای شکسته و صیقل خورده رنگی یک غرفه ایستادهاند که هرکدام را به قیمت دویست سیصد تومان و یک عمر نوستالژی برای فروش گذاشته است.
هوا آرام آرام تاریکتر که میشود صدای سازدهنی و گیتاری از بیرون میپیچد در بازارچه و مردم آرام آرام گرد میآیند برای شنیدن اجرای زنده یک گروه دانشجویی کوچک با دو سه گیتار و یک ساز دهنی که گاهی «کانتری» مینوازند و گاهی «محلی» و بعد که دو سه آهنگ را گوش کردی باز میتوانی راهی باقی خیابان شوی که میرود تا موزه هنرهای معاصر که حتی شبها که تعطیل است هم در حیاطش مجسمههای مرموز با انحناهای پیچ در پیچ و فضاهای انتزاعی از استاد تناولی و دیگران با رنگ سرد فلزیشان در میان سبز چمنها جا خوش کردهاند و ذهن را درگیر خود میکنند.
مردی هم خیلی شبها هست که کنار دیوار کوتاه همین محوطه موزه هنرها نشسته و با مفتول، طرحهای بداهه میزند. خطی را روی کاغذ میکشد، انحناها و قوسهایی به خط میدهد و از دل آن چیزی شبیه آدم بیرون میکشد و بعد انبردست و مفتول نازک فلزی را بر میدارد و به طرح روی کاغذ با سیم جان میدهد. دو سه قدم آن سوتر از او دختری تمرینهای تارش را آورده و کنار خیابان اجرا میکند و چند قدم آن سوتر باز مرد دیگری نشسته و با نوک انگشت رنگ روغنی برمیدارد و روی کاغذ میکشد و با قلم سرانگشتانش نقاشیهای شگفت میکشد. مشتریها و تماشاچیان هرکدام از اینها هم خسته که بشوند سرازیر میشوند سمت پارک لاله و نیمکتهای چوبی میزدارش که در میان درختان و چمنها رها شدهاند و دو سویش دختران و پسرانی، دوتایی، چندنفره یا تنها، حرف میزنند، نگاه میکنند و گاه خیره میمانند. همین نگاه خیره را تا میدان انقلاب هم که بروی میتوانی ببینی، جلوی سینِما بهمن در نگاههای منتظر، یا در چشمهای مشتریان منتظر آش نیکوصفت که دانشجویان دانشگاه تهران اسمش را «انقلاش» گذاشتهاند. همین نگاه سرگردان و مکثکننده را که گاه بازیگوش است، گاه ساکت و گاه خیره، همه جای امیرآباد میتوانی ببینی: در چشمان سرکش و تجربهگرای دانشجویان.