مسعود بُربُر، جام جم– دربند، محله دیوارهای کاهگلی و پیچهای تو در تو و کوچههای شیبدار است. خیابان جلویی بعضی خانهها از خیابان پشتی ۲۰ متر پالاتر است و از پنجره یک خانه پشتبام خانه دیگر را میتوان دید. از کنار خیلی از خانهها کوچههایی شیبدار و پله پله بالا میرود و تعداد این پلهها به هفتاد و بیشتر هم میرسد. خیلی چیزهای زندگی در دربند را همین شیبها، متفاوت و البته زیبا کردهاند.
انتهای هرکوچه شکلی تازه از خانهها نهفته است. یک جا باغی که درختی کهن و سنگین به دیوارش تکیه کرده و دیوار را خمانیده و دروازهای به روی کوچه ساخته ویک جا کوچهای که یک طرفش دیواری کاهگلی است به رنگ خود خاک و یک سوی دیگرش تخته سنگ بزرگی از کوه است که در نگاه اول میبینی وزنش را انداخته روی همان دیوار کاهگلی و تونلی سنگی به طول چندمتر در کوچه ایجاد کرده است. ارتفاع تونل آنقدر کم است که عمق کوچه را زیرش زیاد کردهاند و چند پلهای باید پایین بروی تا از آن بگذری و بعد میرسی به یک محوطه دنج که انتهایش بنبست است اما دیواری در کار نیست. باغی بی در و دیوار است با جوی آبی روان و برگهای انبوه بتههای عرعر و درختان چنار و گاه توت و انتهای باغ را راه به جایی نیست.
کوچه بالایی در میانهها باز چندین راه پله دارد تا خیابان اصلی دربند و در میانه این پلهها گاهی دری است، چوبی، با پیچکهایی چسبیده به دیوار آجری و پلههایی از سنگ توف آبی البرز و گاهی این پیچکها خزان که میکنند برگهایشان همه سرخ سرخ میشود و سرخها روی سبزآبی توف البرز میریزد و دنیای رنگ را در دنیای شیبها رقم میزند و بر برخی دیگر از پلهها طاقهایی به سبک قلعههای باستانی هست از سنگ و از زیرشان که میگذری و هوای خنک دربند به صورتت میزند و صدای هفه رودخانه که میآید باور نمیکنی که چسبیده باشی به شهر شلوغ تهران.
اما پلهها را اگر نادیده بگیری و کوچه را تا انتها بروی مستقیم میرود تا میدان مجسمه کوهنورد که محل قرار همه برنامههای کوهنوردان است. محل خرید آش رشته خانگی از خانمی است که پنجشنبه شبها میهمانان دربند را به آش داغ دعوت میکند و کافهای هم هست نبش همان کوچه در میدان مجسمه که در اصل خانهای تاریخی است با دیوارهای آجرکاری شده و شیشههای رنگی قرمز و سبز و زرد که از پشت هرکدام جهان به رنگی در میآید.
میدان مجسمه بیش از همه نماد شادکامی همگانی است. غروبهای آخر هفته که خیابان اصلی و کوچههای شیبدار را بوی لنت ترمز گرفته و صفحه کلاچ رانندههای ناآشنا به مسیر خرج برداشته، در میدان مجسمه بوی کباب و زغال است که دربند را بر میدارد. هر که آمده برای شادمانی آمده است و این کمیاب است و سراسر فضا را دگرگون میکند. خانوادهای به تماشای کوه سنگی بزرگ رو به رو ایستادهاند که نور رنگی رستورانهای دربند رویش تابیده و حجم صدای رودخانه از زیر پایش روان است. کوهنوردی هم که این ساعتهای پایانی روز آمده باشد حتماً قصد پیمایش شبانه مسیر را دارد زیر نورماه که به محض تمام شدن رستورانها دیگر خلوت محض است و «خسته نباشید» و «سرزنده باشید» گاهگاه کوهنوردان دیگر و آوازخوانی یکی دیگر که چند قدمی بالاتر رسیده و نشسته تا نفسی تازه کند و همراهانش گوش به آوازش سپردهاند و خیره به سنگینی شب روی صخرهها و درختها و آبها ماندهاند.
سمت چپ میدان هم جایی سه سیم از کوه جدا شدهاند و از کوه این سوی میدان مجسمه رفتهاند تا کوه آن سوی میدان. سه سیمی که جای آنکه بالای هم باشند دوتایشان کنار همند و یکی پایینتر و یک مثلث را شکل دادهاند و با بستهایی فاصلهشان از هم ثابت شده است. شاید هم پیش بیاید که اگر بالاسرت را نگاه کنی کسی در میانههای سه سیم بر آسمان قدم بگذارد. دو پا را گذاشته روی سیم وسط که پایینتر است و با دو دست سیمهای دو طرف را گرفته است. یک پا را میگذارد جلوی آن یکی و همینطور تا میانههای راه رسیده و چندین متر بالای مجسمه از میدان میگذرد.
از زیر این سه سیم و از کنار مجسمه که رد شوی، دیگر عملاً پا از شهر و محله و دربند بیرون میگذاری و میزنی به دل کوه با شیبهای سنگی و سایههای سبز و برگهای رنگارنگ و ریزش آبها بر سنگ و آفتابی که میزند بر پوست و قطره عرقی که گاه به گاه بر ابرو سنگینی میکند و نمیچکد…