الکساندرای عزیزم، ′۴۴و۸ صبح دیروز آخرین سیگارم هم تمام شد و من در این دو روز و یک شبی که بدون سیگار گذراندهام مفهوم واقعی شکنجه را با تمام وجود حس کردم. در این اطاقک دو در یک متری نمناک دیگر فقط به یاد توست که لحظاتم سپری میشود. کاش در جلسات حزب به جای تو ایوانویچ معاون من میشد تا هرگز با تو آشنا نمیشدم؛
امّا دیگر همه چیز تمام شده است. دو سه ساعتی بیشتر زمان برای من باقی نمانده است؛ ساعت ۱۲ امشب این در فلزی بالاخره پس از ماهها کاملاً باز میشود تا من چهره زندانبان را به خاطر بسپارم و بعد دیری نمیگذرد که خاک سرزمین پهناورم را همچون هزاران کارگر دیگر در آغوش خواهم فشرد و چه خوشحالم که به زودی از شّر این تنگی نفس راحت خواهم شد. یادت هست سرفههای خشک من نیمههای شب تو را بیدار میکرد و تو چون مادری که طفلش از در بازی با گل کثیف نمعیکند التماس میکردی که کمی هم به فکر سلامتی خود باشم و من که آنقدر پیش تو حقیر و کوچک بودم- میگفتم زمان آن که هرکسی به فکر خود باشد گذشته است؟ نگاه کن که الان موشهای کوچک سلولم هم فقط به فکر خود هستند، لباسهای پوسیده مرا میجوند تا سدّ جوعی کرده باشند و هیچ نمیاندیشند که در این سرمای طاقت فرسا دیمیتریف چگونه شبهای سرد را سپری خواهد کرد. شاید بهترین کار را میکنند، نمیدانم- شاید هم هنوز آن قدر متمدن نشدهاند که بفهمند باید حزبی تشکیل دهند و نمایندگانی انتخاب کنند تا با تکیه بر صندلیهای گرم برای آنانکه در معادن ذغال سنگ جان میدهند سرنوشتی تعیین کنند و قلمی بزنند و در حالی که قهوه داغ مینوشند و سیگار برگ میکشند مالیات دهقانان را زیادتر کنند تا برای توسعه کشور هزینه شود. باید به آنها بیاموزیم الکساندرا، که اگر این کار را نکنیم پیش وجدان خود شرمندهایم و اگر این کار را بکنیم شرمندهتریم پیش آنها که به ما اعتماد کردهاند، افسوس به سخنان پدرم گوش نسپردم و خوانندگی اپرا را در سالهای اوج موفقیتم ترک کردم، آن هم فقط به خاطر پسرک فقیری که پس از یکی از اجراها دیدمش، گرسنه و بیچیز بیرون سالن تئاتر پرسه میزد و برایم عجیب بود که گرسنگان چگونه از یک نمایش سلطنتی لذت میبرند؟ و تازه به خود آمدم که تا گرسنهای هست چه فایده از باله و اپرا و تئاتر.
الکساندرای عزیز، تو خود در تمام مراحل با من بودی و دیدی هرچه از دستم برآمد کوتاهی نکردم. یادت هست هزینه تعمیر بخاریها را از پدرت قرض گرفتم و تو چقدر شرمنده شدی که چرا ما مثل دیگر رؤسای حزب برای تعطیلات به ویلای لنینگرادمان نمیرویم؟ و من نگاه عاقل اندر سفیهی به تو انداختم و لبم را گزیدم. یادت هست که در سرمای مسکو ما پیاده به سمت منزل میرفتیم و تو از سوز سرما چنان خودت را به من چسبانده بودی که گمان میبردم هرگز نخواهم توانست تو را از خود جدا کنم؟ و چه ملتمسانه نگاهم میکردی که چرا از لیموزینهای دولتی سهمی به ما نرسیده است. … و من باز لبخند تلخی تحویلت میدادم، به خیال خودم معنایش آن بود که روزی همه ملت با هم پلههای ترقی را طی میکنیم.
الکساندرای زیبای من، چه شد آن روزها؟ دلم برای شیطنتهای پترویچ به اندازه حفرهای که از آن نور به سلولم میتابد شده است، تنگ و تنگ و تنگ…… و هنوز تب داغش که او را از ما گرفت از یاد نبردهام، وقتی به خیابانهای مسکو دویدم هیچ رانندهای پایش را روی ترمز نگذاشت و هیچ کس به فریادمان نرسید، انگار نه انگار که بیمارستانهای مسکو به دستور شخص من به همین مردم خدمات رایگان میدادند و ما تا به اولین بیمارستان برسیم دیگر خدمات رایگان هم به کارمان نمیآمد، پترویچ برای همیشه خوابیده بود و لبخندی که بر لب داشت شاید پاسخ تمام خندههای تلخی بود که من نثار تو کرده بودم. و تو همچنان در کنارم بودی و من چه احمق بودم که دوباره به اپرا باز نگشتم. که هم تو راحتتر باشی و هم من دیگر فکری بهجز تو نداشته باشم و افسوس که من به حماقت خود افتخار میکردم.
امّا هرگز در تصورم نمیگنجید که روزی حتّی تو هم از دیوانگیهای من لذت نبری و چیزهای جذابتری توجه تو را به خود جلب کند و باور نمیکردم مگر زمانی که از جلسه حزب بیرونم کردند و من ساعتی زودتر از همیشه به منزل برگشتم به امید آن که لبخند تو میزبانم باشد و نگاه شیطانت که مهلت نمیداد من گل سرخی که برایت گرفته بودم نثارت کنم. آن قدر میخندیدی و شیطنت میکردی تا هوش از سر من برود و تازه میفهمیدم الکساندرای من روز به روز جذابتر میشود و نمیدانستم چرا، تا آن شب که چکمههای پاولف را پشت در دیدم و به یکباره کاخ رؤیاهایم فرو ریخت، دیوانهوار در خیابانها پرسه میزدم و هرگز نفهمیدم کی پشت پیشخوان می فروش نشستم و کی گیلاسهای تهی را یکی پس از دیگری خرد کردم. لایعقل مست در خیابانها تلوتلو میخوردم که در خیابان «واسکروف» ناگاه خشکم زد. پاولف را شاد و سرخوش دیدم که آهسته و بیصدا با دستهایی که در جیب پالتوش آرام گرفته بودند به سمت منزلش میرفت و هرگز متوجه من نشد حتّی وقتی که کلت کمری کوچکم به سمت گردنش نشانه رفت، و حتّی بعد از آن …
و من هیچ نفهمیده بودم که چه شده و چه کردم، چرا که بلافاصله پلیس بود و دستبند و مأموران امنیتی که عین مور و ملخ سرازیر شدند تا بفهمند چرا رقیب خودم در حزب را از گردونه سیاست خارج کردم، و آنهایی که دنبال بهانه میگشتند مهلت ندادند لااقل برای آخرین بار چهرهات را ببینم و از تو بپرسم «چرا، الکساندرا؟» و هر جوابی که به من میدادی مهم نبود، چون آخرین بوسهای که از لبانت میگرفتم برایم از هر جوابی قاطعتر بود. امّا نشد و مرا یکراست ، حتّی بدون بازجوئی به این اطاقک مبله زیبا آوردند، با دوستانی که مدام زیر دست و پایم میلولند و شبها انگشتانم را گاز میگیرند و من هنوز فکر میکنم که ای کاش خواننده اپرا میشدم و تو میان تماشاگران بودی امّا افسوس الکساندرا، دقایقی دیگر این در بزرگ فلزی باز خواهد شد و مرا از این خیال و وهم نجات میدهد، نمیدانم این نامهها به دستت خواهند رسید یا نه، و نمیدانم اگر به دستت برسند آنها را خواهی خواند یا نه، فقط به یاد داشته باش که تمام خوانندگان اپرا را دوست داشته باشی، همین.
و این در فلزی بالاخره باز شد،
دوستت دارم الکساندرا
دیمیتریف افینویچ ۱۹۴۹-۱۹۲۰
Dimetriev Afinovich
.راز سر بسته ما بین که به دستان گفتند! عجب بیراهه رفته اید اما . بد شد
.راز سر بسته ما بین که به دستان گفتند! عجب بیراهه رفته اید اما . بد شد
fekr nemikonid vaghtesh shode bashe matnaie jadid benevisid…age kasi usere in blogha bude bashe be rahati mifahme ke hamashun bad az chand vaght hey tekrar mishan…dochare tasalsol shodi?!in comment vase neveshteie blog spot bud(bebin)
Z.A
توی اون وبلاگ شخصیه آدم احساس فضولیش میاد وقتی میخواد کامنت بگذاره ..با اینحال امروز خواستم کامنت بنویسم سر از اینجا در آوردم.
! تصدقت گردم! بیرحم نباش دیگه . صادق بزحمت خودش را از شر آن چشمها – چشمهایی که می ترسانند و وعده می دهند – خلاص کرد حالا هم به کوری همان چشمها حوری و غلمان از سر و کولش بالا می روند .احتمالن
سلام مسعود عزیز به چشم ها و دنیایشان امیدی نیست