نگاره: پسرک نشسته، تکیه داده به دیوار و با خرده سنگهای روی آسفالت بازی میکند. سنگ ها را بر میدارد و کنار هم جمع میکند. ریزترها را بیشتر نگاه میکند. هر از گاه خودش را بالا میکشد و صدای جابهجا شدن خودش را گوش میکند. آرام آرام کمرش سُر میخورد پایین روی دیوار و دوباره نشیمنگاهش را عقب میدهد و کمرش را بالا. تا صدای اتومبیلی را که از دور هُفّه میکشد می شنود، نگاهش به سایهی تیر چراغ برق میافتد که از وسط خیابان رد شده آن طرف. اتومبیل حالا نزدیک شده و تا لحظهای دیگر سعی خواهد کرد از روی سایه رد شود اما موفق نخواهد شد. پسرک بارها این صحنه را نگاه کرده و در ذهنش مرور میکند اما هربار اتومبیل به زیر سایه میخزد. به محض این که ماشین به سایهی تیر میرسد، سایه روی اتومبیل میافتد و اتومبیل آن قدر سریع رد میشود که سایه دوباره میافتد پایین، روی زمین، جای همیشه.حالا اتومبیل میرسد و صدای بلند ترمز میآید. سایه همان آخرهای ماشین بالا میماند و نمیافتد پایین. درها با صدای بُرندهای باز میشوند و دو نفر همزمان از درهای عقبی دو طرف پیاده میشوند. راننده در اتومبیل میماند، وسط خیابان، زیر سایهی تیر برق، و دخترک از پیچ سر خیابان، آن سوی میدانگاه، صحنه را از دور نگاه میکند. 16 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: ببین چطور بیتاب تو میشود آدم: دلم میشود همهمهی شیشهایِ چلچراغ خاموشی از بلور با هزار هزار شمع خاک گرفته که نسیمِ نبودنِ تو در تنش میلرزد… دلم میشود بستر خشک رودخانهای که حالا چند دههای است، آبی در رگهای تنش نجوشیده و خاک میشود و در هوا میرود… دلم صدای باد است و منظرهی کنار جاده، گندمزاری که به خود میپیچد، وقتی تو در اتومبیلت با سرعت غیرمجاز، خیره به رو به رو میگذری و من سایهای میشوم گذرا، گوشهی میدان دیدِ تو… 15 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: از میان دیوارهای کاهگلی خانهام آهسته بلند میشوم. قدم از قدم بر میدارم و فانوس بهدست در آستانهی دالان تاریک میایستم و به صدای تو گوش میکنم. دالان را در مینوردم و حصیر درگاه را کنار میزنم. باد میزند، نور فانوس بر ماسهها و بر صدای موجها تاب تاب میخورد و من گوش تیز میکنم. باید نشست. هیچ نیست. تو نیستی . توی مغزم شعلهی شمعی خاموش میشود. سرم را به چوبهی کنار حصیر تکیه میدهم و چشمانم را میبندم… 14 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: نگاهت شبکهی حمل و نقل جادهای ایران است سالی صد هزار کشته میدهد -اینجا خانهی من استمسعود بُربُر 12 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: دو طرف، انبوه گیاهان و سایه های رازآمیز بود و زیر پا سنگ سرخ پلههای باستانی مارکوه. انتهای راه اما، بالای پلهها، به افقهای باز و صدای سهمگین و کوبندهی موجها و به آبی بیکرانه میرسید. به دریا! 11 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: فردا در داستانخوانی دوشنبههای کتاب آمه داستان «سفر به دره ارواح» از کتاب «اینجا خانه من است» را میخوانم و دیبا داودی، مترجم فرهیخته کتاب «شاهد اعدام» داستان «باغ وحش» از این کتاب را مهمانمان خواهد کرد. شما هم هراه ما باشید.کافه کتاب آمه دوشنبه ۱۸/۳۰ 11 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: از زیر سم اسبها و کشاکش تیغها گریخته بود، از هیمه هیزمها و هُرم داغ آتشها جان به در برده بود، از عبور بادها و سیلها و غبارها سربرآورده بود و اکنون تصویرش در آب بود، با تکه تکه کاشیها و نقشهای ظریف آبی و زرد، و همه سنگینی سکوتی که انباشت زمان بر جانش حکمفرما کرده بود. حالا صدای لودرها و و هجوم وزنشان بر زمین بیشتر و نزدیکتر میشد و بنای دیرین درون آب، میلرزید… 10 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: کسی از میان سایه سرک نمیکشید. نگاهی کنجکاو ِ عبور رهگذری نبود. آفتاب مردهی پاییزی سوار باد شده و رفته بود. هوا نم نمک جان میباخت و رخت ها از تک و تا افتاده بودند.سکون به هزار سخن در زبان بود 09 مهر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: تالاب کانی برازان در مهاباد اینجا یک ماه دیگر میزبان انواع پرندگان مهاجر است 06 مهر 1395 ۰ متن کامل »