نگاره: صدای تیغ شمشیرهاشان در دشتها و تپهها و کوهها، طنین انداخته و بیابان و شهر و روستا زیر کوبش سم اسبانشان لرزیده بود. آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند و هزار سال سکوت و خواب و زمستان دشت را فراگرفته بود تا سرانجام یکدیگر را به خواب دیدیم، جوانههای ریز تازه از زیر خاک سر به بیرون کشید و دشت قدم به قدم سبز شد. ابرهای تیره آبستنِ باران بودند و روشنایی ِ باستانی در افق قوام میگرفت. در میانهی دشت، تک درخت کهن به انتظار و تماشا نشسته بود، و خورشید، از دل زمین، برآمد. پلک های ما آرام، به روشنایی ِ افقهای دور، باز شد… 26 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: چشم به راه دیدن روی ماهتان در شبی که بزرگترین ماه قرن در آسمان میدرخشد هستیم.ساعت ۱۸:۰۰ تا ۲۰:۰۰ قصههایی میخوانیم با رنگ و روی ماهکافه کتاب آمه: بلوار کشاورز، تقاطع خیابان کارگر، پلاک ۳۰۸ 23 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: بر تپهها آدمیانی بر هم تلنبار شده بودند، بر دشتها ویرانههای شهرها به جا مانده بود، صدای پرندگان سالها پیش در سکوت فروخفته بود و تمام شب دستساختههای آدمی بر سرش آوار شده بودند. صبح، خورشید، از میان ابرهای آمادهی باران، به سیارهی خاکی سلام میکرد… 23 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: با برقابرق تیغها در دست، از دشتها و رودها گذشته بودند، از آبهای بزرگ، زیر پرواز عقابها، از کنار گلههای آهوان و از لابهلای جنگلهای بلوط. شگفت زده و حیران و مبهوت بر برفها پا کوفته بودند و سرانجام به بهشتی زیر آسمان آبی رسیده بودند، با درختچههای سبز انبوه، در میان کوههای بلند، با جانورانی خرم.وعدهها به تمامی راست بود: ایستاده بر دروازه سبز و پرآب بهشت آنها از صحراهای سوزان آمده بودند. 20 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: به بازداشت غیرقانونی #یاشارسلطانی پایان دهیدنمیگذاریم غرفه #معمارینیوز در نمایشگاه خالی بماند و یاشار هم این را میداند…#freeyashar 17 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: شلوغ بود. یکی قاشقکی از عسل کوهستان میچشید، یکی تند تند زردچوبه در کیسه میکرد، مادری فرزندش را کشان کشان میبرد و پسران نوجوان که با موج جمعیت تاب میخوردند چهرهی دیگران را سرک میکشیدند. جایی در کرانهی این هیاهو، انارهای سرخ و سیاه نوبر، به انتظار و خمیازه، لمیده بودند… 15 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: نوری نباشد، تنت را از میان سنگها و سیاهیها بالا کشیده باشی، از ضربههای گاه گاه سرت در تاریکی درس گرفته باشی و نفس به نفس دست بر تاریکی دلچسب سنگها راه باز کرده باشی. راه که کش آمد، نفست که گرفت، سیاهی که دراز شد، ناگاه بالای سرت روزنهای به نور، دروازهای، باز شده باشد. آن گاه است که باید خودت را بالا بکشی، شده، تا رسیدن به خورشید… 14 آبان 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: نوری اگر هست چراغ ماشینهاست که میگذرند، یا ذرههای غبار که در تاریکی به هوا خاستهاند، چشمهات سنگین و مبهوت است، پلکهات فرو میافتند، باز میشوند و سرگردان نیمه باز میمانند. وهمی از خاطرههای فراموش شده، شکستهای به یادمانده و اشتباههای آزارنده از لای پلکها عبور میکند و در هم میآمیزد. اندکی مانده به نیمه شب است یا تاریکی پیش از صبح، نمیدانی. وقتی سایههایی گرداگرد تو شکل میگیرند، بزرگ میشوند، در هم میپیچند و تو را احاطه میکنند، وقتی از همه سو محاصره میشوی، راهی باقی نمانده جز آن که بیشتر در تخت خودت بخزی، چشمهات را به هم فشار بدهی، صدایی از دهانت که خشک شده بیرون نیاید و دست و سرت را به کندی از زیر پتو بیرون بیاوری. با دست روی عسلی کنار تخت بگردی، سیگاری پیدا کنی، روی لب بگذاری و به دنبال آتش، تازه به یاد بیاوری که سالهاست دیگر سیگار نمیکشی و نه کبریتی در خانه هست و نه فندکی و تَوهُم سیگار همانجا گوشهی لبهات فراموش شود. نگاهت را به بالای تخت بگردانی و ببینی پنجره، مستطیلی لخت و سرمهای رنگ است که به تاریکی ابدی آسمان ابری روی خیابانهای عمود بر هم باز میشود. هوا تازه تاریک شده، یا اندکی بعد صبح میشود؟ چیزی توی سرت زُق زُق میکند. میکوبد. دستهات ساز میخواهد. دف یا درامز که روی تن پوستها بکوبی و جهان را به لرزه در بیاوری. نه سازی و نه پوستی دیگر هیچ کجا نیست و تو تنها در اتاقی در غربت دراز کشیدهای. آزادی آنجاست، در مرزهایی که به دنبال بهشت از آن گذشتی… 13 آبان 1395 ۰ متن کامل »