خانه > گردش‌نامه > با کرانه های کویر – روز نخست

با کرانه های کویر – روز نخست

نزدیک یازده تصمیم گرفتیم، دوازده و سی و هشت دقیقه وارد اتوبان کرج – تهران شدیم، با پنجاه لیتر بنزین دبه ای ابتدای کار.
منم، با لادن و پویان. پویان Nightwish  در گوشش و من چیزی و جنسی دیگر و لادن Da Vinci Code می خواند. و پیش پای من جامع التواریخ (فصلی که به اسماعیلیه اختصاص دارد)، خمسه نظامی، حافظ، شعر نو، و اطلس های راه و اماکن دیدنی غنوده اند.
اکباتان، بلوک فلان، ورودی فلان، طبقه و شماره ی فلان، پویان می خواهد کارت سوخت مادرش را تحویل بدهد و برویم. درامز راجر تیلور را نگه داشتم تا فلانهایش را بپرسم.

پویان رفته در کیسه خواب -۳۰ درجه ، لادن در کیسه خواب خودش، من هم. اتاقی آن طرف تر مهندسی از مرند، یکی دیگر از زنجان و دیگری از بابل که در کارگاه شرکت تدوین نیرو مشغولند. ساعت نمی دانم چند بعد از ظهر بود وقتی درب کاروانسرای شاه عباسی را بسته یافتیم و از لای آجرهای ریخته و در شکسته پشتی رد شدیم. کاروانسرا با حجره های چهار سو، حوضی در وسط، پله هایی به چهار گوشه بالا و دوربینم که مرتب عکس و فیلم می گیرد، برای ثبت. آن چه در آن لحظه ی یگانه هست که  با عکسی و با هیچ جنس روایتی دیگر ثبت نمی شود. غیر از آن هم / آن چه که در عکس و فیلم و هر روایتی می تواند بماند / آن هم که اصن چیزی نیست، وجود ندارد. برای ثبت ِ چه؟

تا نارنجی ِ غروب  در کاروانسرا گوشت تازه ی در پیاز خوابانده کباب می کنیم بر آتش و پلو می پزیم و با کباب میل می نماییم. گدشته از باد زدن آتش و سرخی زغال افروخته، دیگر آن چه می ماند انباری از رول های ایزوگام برای مرمت است و پله ها تا بالا که در بالکن های اشکوبه ی دوم و پشت بام کاروانسرا، چشم انداز کاروانسرایی قدیم تر ، مرمت نشده و مخروبه آن سو تَرَک پیدا می شود،‌ و باز دوربین  که کلیک کلیک چه کار مگر می کند.

بیرون کاروانسرا اما یخچال / آب انباری گرد هست با حلقه هایی که گنبدی ساخته اند. داخل می شوم به سکوت آب انبار و پا می گذارم به پله هایی ریزان که گرد پایین می روند – راستی عکس فراموش نشود- تا کف. و کف سوراخی دگر هست که انگار خود حفره ای جدی است و راه به جایی می برد، زمانی به آبی شاید.


جوانی از محلی ها فرغون خالی به دست از ما پرس و جو می کند به خیالش که کاره ای باشیم و خیالش که راحت می شود که گردشگریم، از در شکسته تو می رود با فرغون و با یک رول ایزوگام باز می گردد. شب به یاد می آورم که بر درب اصلی که بسته بود قفلی هم بود و به یاد می آورم که جز آجرهای ریخته ی دیوار، درب پشتی هم شکسته شده.

تا دامغان می خوانیم هر ترانه که پیش از هر چیز به یاد ماندنی باشد و می خوانیم شعرهایی از حافظ و شاملو را و از آن چه همراهمان هست. در دامغان اما به مسجد جامعی می رویم، یک سویش از دوره ی غزنوی، سوی دیگرش پهلوی و شبستانی از دوره ی قاجار. به شبستان که پا می گذاریم – با خادم مسجد که اهل معلمان است – نمایشگاه شهدای جنگ است و عکس و ماکت و هلیکوپتر اسباب بازی که همه جا ریخته، خادم از کنار همه می گذرد و آرام درگوشی رو به ستونی حرف می زند و من پای ستونی دیگر می شنوم. و مناره های بند و دیدنی با نود و دو پله مثلن و اولین مسجد ایران هم که انگار در همین دامغان است و تاری خانه نامش، گر چه می ماند برای فردا. می ماند برای فردا… برای فردا دیگر!

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

رفتن به بالا