🖋️ مسعود بُربُر
«نصفالنهار خون» در هر فصل با توصیفاتی دقیق و زنده از بیابان و سنگ و علف، مخاطب را به درون جهان داستانی بکر خود میبرد تا تنها چند صفحه بعد دریابد همه اینها نوشته شده تا شما را آمادهی حضور همیشگی مرگ کند؛ مرگ هم نه، سلاخی.
نویسندگان زیادی توصیفاتی زنده و بدیع از طبیعت در آثارشان داشتهاند اما نام هیچ کدامشان با این توصیفها نبوده که ماندگار شده است؛ ماندگاری آثار جویس و فاکنر و تولستوی، به دلیل توصیفهای زنده از چشماندازهای درون آدمی بوده است نه طبیعت وحشی؛ اما گویی مککارتی بر این قاعده استثناست چرا که شخصیت اصلی داستانش همین طبیعت است، و از دل همین چشمانداز بکر و زنده است که آن توحش بیمهار زاده میشود.کتابی که بیشک بارها به آن باز خواهید گشت، صفحهای اتفاقی را خواهید گشود و هر صفحهای که باشد، تسلسل طبیعت و توحش مسحورتان خواهد کرد. چه روایتِ کندن پوست سر قبیلهای از مردان و زنان و کودکان سرخپوست باشد و چه کوبیدن سر نوزادانی دوقلو به سنگ.
داستان آدمهایی که میجنگند، با تپانچه، با چاقو، با بطری شکسته یا هر چیز دیگر که به چنگشان بیفتد، در ضد روایتِ ضد ساختاری که در هر فصل همچون شلاقی بر شانههای خواننده مینشیند و اگرچه ضربهها پرشمارند، کتاب را نه میتوان تحمل کرد و نه میتوان کنار گذاشت، تا آن گاه که زخم، اثر خود را بر پوست و بر ضمیر خواننده ماندگار کند.
راویِ جوانِ این دشت بیپایانی که رمان نامیده شده و صرفاً «پسر» خوانده میشود، به گروهی میپیوندد که برای تأمین امنیت مکزیکیها به شکار سرخپوستها میروند و به ازای هر پوست سری که تحویل دهند، دستخوش چشمگیری میگیرند؛ اما تاریکیهای درون بشر، همیشه سیاهیهای بیشتری برای نمایان کردن در خود نهفته دارد.
اگرچه کانونیساز داستان «پسر» است، تمرکز روایت بیشتر به سمت «قاضی» است. شخصیتی به یادماندنی که در همان فصل اول مبهوتتان میکند و با چهره و بدن شگفت و آموختههای بیپایانش تا سالها هر بار که به این کتاب فکر کنید قطعاً او را به یاد میآورید. و آن گاه که پسر در کنشی دراماتیک او را به پرسش میکشد و با پرسش خود همه چیز را منتظر پاسخ میگذارد، تا دویست صفحه بعد اشارهای هم به آن پرسش نمیشود، جایی که سرانجام حقیقت داستانی شرارتهای درون آدمی را به روی مخاطب قی میکند.
هر عصری، نیازمند روایتی تازه از گذشته است، و گویی مککارتی در نصفالنهار خون آینهای ساخته که هم پیش روی گذشته و هم امروز آدمی گرفته باشد. دوزخ زمانهی ما، که جنس آتشش به بیابان بدل شده است: بیابان و دشتی نه از لایههای سنگ و رسوب؛ که از هراس.