در هر داستان خوبی باید یک جای کار بلنگد، و در داستانهای خیلی خوب، یک جای غریب کار میلنگد: واقعیتی با واقعیت جور نمیآید، یا زمان چفت و بست درستی ندارد، یا مجسمهای در میدان که همیشه رویش آن طرفی بوده حالا این طرفی شده، یا کسی که دایم دنبال کندن سوراخی به آن سوی میلههاست اصلا در زندان نیست.
داستانهای حامد حبیبی در بودای رستوران گردباد «اغلب» چنین داستانهایی هستند؛ یا کرمی در مغزت بیدار میکنند، یا چشمانت را برق میاندازند یا دست کم پوزخندی بر لبت مینشانند. خلاصه هر کدام ایده شگفت، بامزه و گاه درخشانی دارند.
نوشتم اغلب، چون برخی داستانها را یا من در نیافتم یا به خوبی دیگر داستانها نبودند.
اغلب داستانها بسیار روان نوشته شده و تا حد خیلی خوبی کوتاهند که همین، کتاب را خوشخوانتر و راحتخوانتر هم کرده است.