صبح به بازار ایرانشهر رفتیم. بازاری که سراسر رنگ بود و پارچههای زیبای سوزندوزی شده و لباسهای فوقالعاده زیبا و البته راحت. چرخی در میان رنگها غوطه خوردیم و نفری یک دست هم لباس بلوچی خریدیم که من از همان روز تنم کردم و بیشتر روزهای باقی سفر را با همین لباس گذراندم که با استقبال مردم محلی هم رو به رو شد.
راهی سرباز شدیم و میخواستیم یکی از روستاها را ببینیم. جایی در میانه راه ایستاده بودیم به پرس و جو و دفترها و نوشتافزاری که برای بچههای محلی برده بودیم همان جا بینشان تقسیم کردیم و گوشی من زنگ خورد. آقایی بود به نام عدنان حسینی اهل منطقه که مرا میشناخت و من نمیشناختم. گفت کجا میخواهید بروید نام روستایی را گفتم و گفت نمیخواهد بروید آنجا بیایید روستای ما، کوهمیتگ، در راه روستا که یکی از جادههای فرعی اطراف سرباز بود ماشین درست کنار یک روستای کپرنشین در چالهای افتاد و پنچر شد، خواستیم زاپاس را بیاندازیم اما آچار چرخمان شکست و خلاصه ما ماندیم و جادهای فرعی و ماشینی خراب.
سیلی از کودکان با کیسههایی پر شده از کُنار به سراغمان آمدند و یکی دو بسته کنار خریدیم و از بچههای خوشلباس و خوشگل بلوچ و ژستهای قشنگشان عکس گرفتیم و سرانجام ماشینی محلی که رد میشد نگه داشت و آچار چرخش را به ما قرض داد و راه افتادیم.
برای ورود به روستای کوه میتگ باید از میان رودخانه سرباز که حالا خشک شده بود و کف آن را شنهای سفید پوشانده بود میگذشتیم. آقای حسینی نشانی خانه را که میداد گفت بیایید جلوی کتابخانه! شگفتزده بودم از اینکه روستایی دوردست در یکی از محرومترین نقاط کشور کتابخانه هم دارد. روستا در میان نخلها بود با کوچه های پیچاپیچ زیبا. ناهار را میهمان آقای حسینی شدیم که ۱۲۰ نفر میهمان نوروزی داشت و به همه کباب داد و خوراکهای محلی خوشمزه و سفرهای رنگین با ترشی انبه و ترشی لیمو و …. مخصوصاً برای من فلفلهای تند کنار غذا که اغلب کسی سراغشان نمیرفت جذاب بود و خلاصه دلی از عزا درآوردم! روستاییان درختهای موز و انبه و پاپایا داشتند اما از بیآبی مینالیدند که به جایی رسیده بود که دیگر محصولات نخلها را هم برداشت نمیکردند. (ادامه در پست بعد)