خانه > ایران زمین > بم: داستان هزار زندگی که ویران شد
بم: داستان هزار زندگی که ویران شد

بم: داستان هزار زندگی که ویران شد

مسعود بُربُر، قانون: تکان دهنده بود. نظام شهر از هم گسیخته بود و آدمها بی‌هدف در خیابانها می‌چرخیدند. بسیاری که برای امداد و خبررسانی آمده بودند نمی‌دانستند از کجا شروع کنند. همه تصمیم‌هایی  که پیش از سفر گرفته بودند مقهور تماشای زمین شده بود. تماشا نه، بهت. بهت زمین و حتی زمان که در هم ریخته بود. آنها هم که از پیش در شهر بودند سرگردان بودند دیگر نمی‌دانستند به کجا خانه بگویند و به کدام سو از پی زندگی بروند. اما مرگ همه جا بود.

چند دانشجوی مهندسی در زمین کنار برج مخابرات، بیمارستانی علم می‌کردند. استخوان بندی سازه‌ای که طراحی کرده بودند لوله بود، و گوشت و پوستش چادر. نخل‌ها سرپا ایستاده بودند. خانه‌ای، نه، محله‌ای، یکسره ویران شده بود و تنها دری سرپا ایستاده بود: دوربینم را درآوردم.

زلزله بم 7 - مسعود بربر - Masoud Borborتمام خیابان‌های شهر، پر از آدمهایی بود که می‌رفتند و نمی‌دانستند کجا می‌روند. بر سر آوارها مردانی ایستاده بودند که به آنچه از زندگی‌شان باقی مانده بود و نمانده بود خیره نگاه می‌کردند.

کلاه یک پلیس راهنمایی و رانندگی و ماشینی له شده، یک کوبلن نیمه بافته و یک فرمژه، جلد یک نوار کاست و لباس‌های خاکی یک عروسک به خاک نشسته، هرکدام جزیی از داستان زندگی آدمیانی بودند که اکنون دیگر قصه شده بودند. و ما قرار بود راویان این قصه باشیم.

خبرنگاران همه جا بودند و از همه جا بودند. از آنها که مانده بودند می‌پرسیدند کجا بوده‌اند و چه شد که ماندند، از آنها که رفته بودند، عکس می‌گرفتند. یک عکاس از آتش‌هایی که در غروب نخلستان گله گله روشن بود عکس می‌گرفت. آتش‌هایی که قرار بود شب زیر صفر درجه را به صبح برساند.

خبرنگاران از سویی در پی کمک بودند و از سوی دیگر باید فاجعه را ثبت می کردند و به گوش دیگران می‌رساندند. بار انتشار و انتقال آمار کشته‌ها، که همواره بالاتر می‌رفت، بر دوش خبرنگاران سنگین‌تر می‌شد و بار خانواده‌هایی که چادر، پتو، آب، صابون و نه حتی یک قوطی کنسرو هنوز به دستشان نرسیده بود قلم‌ها را کند و خشک و سنگین می‌کرد.

خبرنگاران تا روزها هنوز در خیابان‌ها سرگردان بودند و از زندگی پیش از زلزله می‌پرسیدند. از داستان آدمها وقتی که زمین لرزید. و من مبهوت زندگی پس از زلزله مانده بودم که کندترین و تندترین لحظاتش را روی بردار زمان طی می‌کرد. هستی و آدمی، همه جا بود. سنگین و سبک، مثل مرگ و زندگی.

زلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borborلودرها هم آمدند تا بار آوار را سبک کنند. خانه‌های یک خیابان، دیوارهاشان شاید یک متر و سقف‌هاشان شاید نیم‌متر ضخامت داشت و همه ریخته بود: بر سر آدم‌ها. لودرها کفاف خاک‌ها را نمی‌داد و سگ‌هایی از میان خاک‌ها در پی آدمیان زنده و مرده می‌گشتند.

لودرهای دیگری هم در گورستان بود. زمین وسیع پشت گورستان را سه گور بزرگ کنده بودند هرکدام به عرض شاید شش متر و طول شاید صد متر، و جنازه‌های کفن پیچ در عمق خاک بزرگ، خاک پذیرنده، دفن می‌شدند. زمین که هر چه در دلش مانده بود بیرون ریخته بود، بار دیگر فرزندانش را در آغوش خاکی‌اش می‌کشید.

دورتا دور ارگ بم را با طناب بسته بودند و سربازان کسی را به درون راه نمی‌دادند. انباشت چندهزارساله زمان، فروریخته بود. ساعتی چندهزارساله ایستاده بود.

 

عکس‌ها:

 

زلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borbor

 

زلزله بم 7 - مسعود بربر - Masoud Borbor

 

زلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borbor

 

زلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borbor

 

زلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borbor

 

زلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borborزلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borbor

 

زلزله بم - مسعود بربر - Masoud Borbor

 

در فلیکر ببینید:

 

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا