خانه > نوشتار > داستان > کباب ساکت

کباب ساکت

بنزین روی تن خوشبو نمی شود. نفت که اصلاً. سرخی ی گرد خورشید تازه در زمین فروریخته و دشت خالی، دشت خالی ی خالی، آرام تاریک می شود. تنها درخت وسط دشت، روی تپه ی کوتاه، آخرین شعله هاش را در باد گم می کند و صدای جلز و ولز می دهد. بوی گوشت کباب شده می آید.

دختر خسته از غلتیدن های متوالی ی ترس و خیال، آرام روی تشک کهنه جا به جا می شود. پتوش را یواش کنار می زند و خود را بیرون می کشد. سرد است. شب ها سرد است و ستاره ها چه قدر زیادند… آرام از مهتابی پایین می رود و دوباره آسمان نگاهی می اندازد. خیلی به سحر نمانده. گوشه ی حیاط شیر زنگ زده ی فلزی را باز می کند و در آفتابه ی برنجی آب می ریزد. امروز صورت نمی شورم. دل آشوبه می گیرد. آفتابه را در مطبخ می برد و آب در کتری می ریزد. ذغال ها را در اجاق تلنبار می کند و کبریت می کشد تا روشنا ی اجاق آرام آرام مطبخ را روشن کند. کتری را روی آتش می گذارد. ننه کتری هم واسه ت گذاشتم. دیر پا نشی؟ چند بار در اجاق فوت می کند. با چشمان ش گرد خیره می شود به سرخی ی آتش ذغال ها…نیگا توی آتیش همه چی هس. صد تومنی ی نو. احمد. یک چیز زشت و سیا و عجیب. این تو خورشید هم هست… کاش منم… بلند می شود و هوای سنگین مطبخ را تو می کشد… هوم… بیرون می آید. نگاه ش را به مهتابی می چسباند و قدم هاش را پاورچین تا دم در ساکت می کند. در را باز می کند و نگاه آخر را به مهتابی می اندازد. برمی گردم ننه. پا نشی الان یه وخ؟ غوروب بر می گردم. در را بی صدا می بندد و می دود. تا ظهر که می آد چی کنم؟

نوازش پوست خشن نوک انگشت از زیر گوش با قلقلک کاغذ اسکناس تا روی سینه می رسد… نور تند خورشید روی چشمان ش می پاشد. صورت سوخته ی احمد میان رشته های داغ خورشید از لابه لای شاخه های خشک درخت… دور تا دور دشت است و خاک و خاک، دور تا دور، پسر و دختر شانه به شانه، سرهاشان را به هم تکیه داده اند و تکیه شان را به درخت. صورت سرخ و ترسوی دختر از نفس های خون که زیر پوست پسر می دود ورد می خواند. « احمد تو فک کردی دخترا خرن؟ من با تو فقط یه امروز…» « دِ خب همین دیگه عزیزم. وقتی من قراره فقط امروز با تو باشم چرا نگم دوس ت دارم؟ چرا به ت نگم تا همیشه مال منی؟» باد آرامی بلند می شود و قطره های خاک را در هوا پخش می کند. پسر بلند می شود و دست ش را به طرف دختر می گیرد. دختر دست ش را که می ترسد هنوز به او می دهد و بلند می شود . شانه به شانه ی هم راه می روند و گاهی سرهاشان تکان می خورد به سویی و دختر سرش را پایین می اندازد. یکباره به آسمان نگاه می کند و انگار که فریادی بخواهد بشکند در هوا لب هاش رامچاله می کند. هیچ اتفاقی نمی افتد ساکت.

خرابه های قدیمی. خرابه های خیلی قدیمی. خرابه های قدیمی ی بی سقف. دیوارهای کاهگلی ی غروب و سکوهای هنوز صاف خاک. پسر با تن سرخ و کشیده ، صورت ش را از صورت دختر می کَنَد و نگاه ش می کند.« خورشید من» دختر یکباره عق می زند و گرمای تن و خورشید و خون و تهوع را در هم می پاشد. پسر رویش را برمی گرداند و اَه می گوید . دختر هق هق می کند و صورت ش را با دست می پوشاند. پسر از لای دیوار های خراب شده گم می شود.

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا