خانه > نوشتار > نیاز

نیاز

آسمان ابری ست. آسمان ابری ست. غروب ورم کرده است، فلوت م را بدهید
می خواهم داستان جدیدی بنویسم. پرواز پرنده ی مرده باید به صلیب کشیده شود، و این حس جولان دهنده ی بی کار که در ذهن م مثل یک جسد باد کرده به پیش می رود، در زندان خاطرات فراموش شده به خواب مرگ فرو برود. و حرکت موذیانه ی مرموزش به گور تجربیات کهن سپرده شود. حرکت موذیانه ی این دو کرم، که از دو سوی مغزم به چشم هام نفوذ می کنند، و آرام آرام افکارم را می جوند. و این صدایی که به خرد شدن برگ های پوسیده می ماند، برگ های پوسیده که یک جسد پوک سیاه در میان شان آرام می پوسد. آن جسد متلاشی که چشم های خیس لزج ش را کرم ها جویده اند و استخوان های انگشت هاش مانند شاخه های خشک درختان پاییزی به سوی من دراز شده اند. آن جسد متلاشی ی غلیظ که میان برگ های پوسیده ی پشت پنجره در کنار درختان خیس آرام محو می شود، و انبوه کرم های سفید، در اطراف استخوان های انگشت های سفیدش وول می خورند. نگاه کن که چگونه پاهاش مانند ساقه های خیس غنچه های پژمرده آرام در کنار هم غلت می خورند، و چگونه این عرق سرد در کشاله ی ران هاش قوام می گیرند. فلوت م را بدهید
خورشید هم اکنون در تبت غروب می کند، و معابد با غبارهای سرخ گیج آرام فرو می ریزند. کشاورزان نشاط، سنگین و سرگردان به استراحت خانه های حصیری ی خسته بر می گردند، و چتر سقف معابد از سفال های قهوه ای پوشیده ست. صدای یک راهب چینی اوراد طلسمی را زیر لب به هم می آمیزد. فلوت م را بدهید
آن شب خیال من پر سنگ های خاموش پاسارگاد بود، و در سکوت تونل های زیرزمینی ی تخت جمشید افکارم دختری قدم می زد. دختری که پاهاش تا زانو در آب فرو بود و بی هدف به پیش می رفت. و ناگهان صدای پاهای مردی از میان تاریکی در آب طنین انداخت، و تخت جمشید از میان نفس ها آرام، شروع کرد به بخار شدن، و شعر حافظ شیراز را تخلیه کرد. و بعد جنازه ی دختر با چشم های گیج و خواب آلود، میان سنگ های پاسارگاد، لا به لای علف ها در زمین فرو می رفت
پیش از طلوع بود و آسمان آبی ی پررنگ، و تخت جمشید به رنگ شاخه های خشک زرد آلو بود، که آوای راهب چینی از میان تپه های اطراف پاسارگاد به آسمان آبی ی پررنگ ریخت. اکنون، خطوط محو شده اند، و آسمان ابری ست. تمام پهنه های حقیقت محدود شده اند، و کشاورزان نشاط، سنگین و سرگردان، از دشت های سرخ به استراحت خانه های حصیری خسته بر می گردند. آوای راهب چینی به گوش می رسد انگار، خورشید در تبت غروب کرده است

(۲۶ شهریور ۱۳۷۸ نوشته شد)

یک نظر

  1. khily aly bood…dastetoon dard nakone…nasre shoma ke goftam ostad..harf nadare..biste biste…manam up date kardam

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا