نگاره: سرخوشانههای برفیِ تهرانخبرگزاری مهر، گروه جامعه-مسعود بُربُر: اگر هم شب را بیخبر از عالم و آدم به خواب خوش گذرانده باشی، صبح سکوت خیابان و نور تازهای که اتاق را گرفته تا پای پنجره میکشاندت: آنجاست، روی لبهی دیوارها کُپه شده، شاخههای درختان را خم کرده و حتی سیمهای برق را انحناهای قشنگ داده است. کلاغی نشسته وسط خیابان و سرش را این سو و آن سو میچرخاند. دو قدم جفتپا میپرد و خیره میماند به سفیدیِ نرم که همه جا را گرفته است، به برف.شال و کلاه را از دور از دستترین جای خانه بیرون میکشی و به خیابان میروی. در کوچه، کارمندانِ آخرین سالهای پیش از بازنشستگیِ بخش اداریِ شرکتها هم آمدهاند بیرون به برفبازی. پیرمردی، کلاه لبهدار به سر و چوببهدست، برف روی شاخههای درختها را میتکاند. کودکی یک عالمه گلوله برفی درست کرده و رفته کنار خیابان اصلی که برخلاف همیشه تنها گاهی از آن خودرویی میگذرد. کودک هیچ خودرویی را از گلولههای برفی بینصیب نمیگذارد. در شیشهی چشمهای پیرزنی که کنارش ایستاده و از او مراقبت میکند رؤیای کرسی زغالی منعکس شده و خیال پختن آش رشته و شلغم. در پارکها صدای خندههای جوانها شفاف و روشن مثل برف توی هوا چرخ میخورد، و هر طرف که بخواهد سر میکشد. شادی ناب و نایابی در همه چشمها و صداها هست. زمین دلش برای خندهها تنگ شده بود.شب که برسد، جلوی گاری لبوفروشی و باقالی فروشی، جمعیت زیادی ایستادهاند. یک پارکبان با میله رنگی نورانی ماشینها را هدایت میکند. جمعیت گاهی بیشتر میشود و گاهی سرک میکشند. دانههای برف، آرام، روی موهای خیسِ مردمِ منتظر مینشیند. نور نئون قرمز مغازهها چشمک میزند. درِ ماشینها با صدای خفه بم و توپری بسته میشود و برف، آرام، روی خیابانها، پارکها، ماشینها، مردم و درختها، مینشیند. فردا برف بر تن سنگها و شاخهها و دیوارها ذرهذره آب میشود و زمین سبکتر است.فردا آسمان حتماً آبیتر است و تهران نفس میکشد.https://www.mehrnews.com/news/4212027/عکس: اصغر خمسه 10 بهمن 1396 ۰ متن کامل »
نگاره: پسر، نفس که میکشید، از همه سو سکوت سردی توی صورتش پس میزد. برف، سنگ، دیواره و دوباره برف در انبوهی از مه. ناگهان ایستاد و گوش تیز کرد. از جایی دور، خیلی دور، صدای مبهم زنگوله میآمد. صدای درهم و طنینانداز صدها و هزارها زنگوله اما از وقتی از پیرمرد جدا شده بود هیچ جا هیچ نشانی از گلهای ندیده بود. نه گوسفندی، نه بزی، نه سگی و نه چوپانی. صدای دور و مبهم زنگولهها مثل مه در هوا میغلتید و دور و نزدیک میشد طوری که نمیشد فهمید صدا توی کوهستان چرخ میخورد یا توی ذهن مه گرفتهاش شناور است. مسیر برفی پیچانی که پایین میرفت همچون رودی خروشان و حجیم بود از جنس برف که پشت صخرهها و پشت مه پنهان میشد و انگار هیچ گاه قرار نبود کسی از آن مسیر به پایین برگردد. پسر چرخید رو به بالا. باریکه راهی را که از میان سنگی پیچ میخورد و میشد حدس زد که تا پای شاهدژ بالا میرود انتخاب کرد. یک قدم بیشتر برنداشته بود که صدای «اَها»یی شنید. صدایی که مثل آواز زنگولهها گنگ و محو اما زنانه بود. قدم که تندتر کرد صدای زنگولهها افتاده بود اما صدای اَها انگار توی پیچ و خم دیوارهها دو سه بار دیگر تاب خورد و از دور و نزدیک به گوشش رسید. خواست باز هم تندتر برود که ناگهان مه دوباره باز شد و این بار بدون آنکه نگاهی به مسیر بیاندازد قدم به دویدن سفت کرد اما یک قدم بیشتر برنداشته بود که صدای دخترانه بر سرش آوار شد:ـ اَهاایستاد. میخکوبِ پرهیب دختری که تمام قد روبهرویش ایستاده بود، یک دست به کمر و به دست دیگرش چوبدستی، چادرکی سفت به کمر پیچیده و چشم تیز کرده و خدنگ ایستاده مثل خود شاهدژ محکم و سرسخت. 12 دی 1396 ۰ متن کامل »