نگاره: هستی از دریچهی آرامگاه #باباافضل مرقی Baba Afzal tomb, #Maragh #Kashan #Iran 09 تیر 1396 ۰ متن کامل »
نگاره: گرداگرد میدانگاه جمع شده بودند به تماشا، در باورشان نمیگنجید، در مرزهای خیالشان هم: دشتی که قرنها و هزارهها خاک سرفه میکرد، حالا دریا شده بود… 30 خرداد 1396 ۰ متن کامل »
نگاره: کودک راهنما که جلوی ما حتی در ارتفاع ۲۸۰۰ متری هم میدوید، دوزانو نشست، علفها را کنار زد، و ما را میهمان تماشای خانهی گرم پرندگان کرد، میان علفها روی زمین: پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی… 26 خرداد 1396 ۰ متن کامل »
نگاره: از درون هر پرسش، پرسشی تازه زاده میشود، دشوارتر و پیچیدهتر، و این راز جنگجو است… راز زیستن… رازِ هستن… 25 خرداد 1396 ۰ متن کامل »
نگاره: هیچ چیز به هیچ چیز نمیارزید اما تا پیش از این هیچ وقت راهی هم برای تمام کردن همه چیز پیدا نکرده بود که به دردسرش بیارزد! حالا اما حساب همه چیز را کرده بود. پای همان سنگ همیشگی، با همان رنگ اخرایی عجیبش که از پایین کوه هم اگر خوب نگاه میکردی از بین همه درهها و دیوارهها و آبها و حتی درختها هم توی چشم میزد، جای خوبی بود. خوب، نه اینکه معنای خاصی داشته باشد، قشنگ بود، همین. مطمئن بود که قلق مسیر را زده است. اولش با دو گیرهی مُشتی آغاز میشد که میتوانست جای خوبی برای شروع پاها باشد. پاها روی گیرهها، از هم باز، نشسته روی زانوها، دستها کشیده رو به بالا محکم و استوار تا جایی که در تن سنگ یک شکاف انگشتی به اندازهی بند شدن دو دست وجود داشت. بعد دیگر تا بالا میشد از گیرههای مشتی و انگشتی و ناخنی گرفت و کشید بالا و یکی دو جا هم گیرههایی را اصطکاکی گرفت تا زیر آن کلاهک مهیب؛ نه، تا حدود دو و نیم متر پایینتر از آن کلاهک و هر بار که از بالا طناب ریخته بودند، تا همینجا خود را بالا کشیده بود و درست اینجا باید دوباره جفت پا روی گیره درشتی مینشست پاها را فنر میکرد و میپرید، در هوا رو به بالا شیرجه میزد و آن بالا، درست زیر کلاهک، لبهای بود که میشد انگشتی را بر آن گرفت، آونگ شد و در میان زمین و هوا تاب تاب خورد و بعد دستی را در شکافی بالاتر لاخ کرد و رفت. اما هر بار قد کوتاهش باعث شده بود دستش تا لبه نرسد و میان زمین و هوا، نه آویزانِ دستش، که آویزان طناب شود و آرام آرام پایین بیاید تا تلاش بعدی. همین مسیر را صدها بار رفته بود و هر بار همین شده بود و به همین خاطر بود که اطمینان داشت راهی که انتخاب کرده، هم مطمئن است و هم زیبا. بدون اینکه از بالا طناب بریزد، بدون حمایتچی و تسمه و هیچ، از همان گیرههای همیشگی شروع میکرد و بالا میرفت و قبل از آنکه پاها را فنر کند سری میچرخاند و پشت سرش آن شهر بزرگ را میدید که زیر لحافی از دود خرناس میکشد و آدمها را میدید که توی پاکوبهای کوه تا اندازهای که حقشان بود ریز شده بودند و بعد آسمان را میدید و میپرید و بعد از آن دیگر تا همیشه آسمان را میدید. تصویری روشن و آبی، تا همیشه، لایق چشمهایی که دیگر هیچ گاه بسته نمیشد. اما پاکوبها را که میرفت، در جنگلی که آخرین شیبِ قبل از سنگ را پوشانده بود، گروهی را دید که سرخوش و خندان برای پیادهرَوی مفرحی آمده بودند با کفشهای کتانی و رسمی و حتی پاشنهدار و یک نفرشان حتی کیف دستی همراهش داشت… (ادامه در کامنت) 23 خرداد 1396 ۰ متن کامل »