نگاره: بلهمنتظر شما هستیمامروز ساعت ۶ عصردور از ترافیک و دود و سرساموسط قصه و داستان#داستانخوانی #دوشنبه_ها #دوشنبه #مسعودبربر کافه کتاب آمه 22 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: آن چه پیش روی توست، چشماندازی است، از میان هزاران. آنچه پشت سرت، خاطرهای است که تلخ باشد یا شیرین، هیچگاه، دیگر هیچگاه، نمیتوانی دید. همه آن چه در مشت تو و از آن توست، تنها در چهارچوبِ بازِ اکنون است. قابی که به هر طرف، به هر چشماندازی که بخواهی، میتوانی بچرخانیش. قابی آزاد برای همیشه، به روی همه جا… 20 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: صدای آتش در شومینه اتاق کناری بیتابی میکرد. شاخههای شاتوت حیاط، آسمانِ پیدا را نقش میزدند، و برف نرم و آرام بر کاهگلها مینشست. دیوها و شیاطین پشت کوههای دورتادور خانه پای میکوبیدند و جن کوچکی پای پنجره پناه گرفته بود و سرک میکشید. زمستان قدم تند کرده بود. 19 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: جایی در قلب بافت تاریخی یزد، بچهها مشغول بازی بودند، هواپیمای قدیمی آمد، کانکسی را در میانه میدان رها کرد و رفت. از درون کانکس جانورانی آرام بیرون میخزیدند، بچهها به تماشا ایستاده بودند، و سایههاشان در آفتاب بعد از ظهر پاییزی، بر زمین افتاده بود و نفس نفس میزد… 17 آذر 1395 یک نظر متن کامل »
نگاره: دوشنبه شبها، دم غروب، قدمهایشان را از میان علفها بیصدا میکردند، خود را با طناب از حضور خستهی دیوارهای قلعه بالا میکشیدند و در میان سایههای ماد، ساسانی و آل مظفر به قصهخوانی مینشستند. هر شب یکی از گوسانان داستانی میخواند، با روایتی و سبکی، یکی از زاویه دید دوم شخص، یکی ادبیات متعهد، یکی افسانهای محلی، یکی داستانی به روایت جریان سیال ذهن و دیگری حماسهای کهن. هربار که دوشنبه، نیمه آذرماه میشد، گوسانان داستانی که کمتر برقی در چشمانشان به درخشش آورده بود، برمیگزیدند، و دیوی که در حفرههای هفت هشت هزار ساله خفته بود، برمیخاست و راوی آن داستان را میبلعید. گاهی هم میشد که گوسانان سالی بعد در مییافتند که داستان برگزیده داستان جذابی بوده که آن زمان نکته اصلیاش را درنیافته بودند. این گونه مواقع سه شنبه شبی به نارین قلعه میبد میرفتند، و سرخی غروب که بر دیوار قلعه میافتاد، به یاد گوسان از دست رفته سکوت میکردند، با داستانهایی ناخوانده در جیب، و چشمانی همچون شمعِ خاموشِ تمام شده در شمعدان سفال… امروز از شهریار مندنیپور و کافکا #داستان میخوانیم…. 15 آذر 1395 ۰ متن کامل »
نگاره: از پیچ کوچه دیدمش، گوشی را که در آوردم دوید، در خم کوچهها گم شد، از شنیدن صدای هیاهوی بازی بچهها یافتمش پس از یازده پیچ و دوازده خم و با گذر از چند سابات و با ندیده گرفتن چندین در چوبی و پلاک قدیمی و بادگیر بلند… بعد که خیلی راحت ایستاد تا عکس بگیرم تازه فهمیدم که دنبال توپ دو لایهای که در پیچ کوچهای دیده دویده بود… نشانی مسجد جامع را گرفتم و راه افتادم، دست پر… 12 آذر 1395 ۰ متن کامل »