خانه > ۱۳۹۵ > آبان (برگه 2)

آرشیو ماهانه: آبان ۱۳۹۵

نگاره: با برقابرق تیغ‌ها در دست، از دشت‌ها و رودها گذشته بودند، از آبهای بزرگ، زیر پرواز عقاب‌ها، از کنار گله‌های آهوان و از لابه‌لای جنگل‌های بلوط. شگفت زده و حیران و مبهوت بر برف‌ها پا کوفته بودند و سرانجام به بهشتی زیر آسمان آبی رسیده بودند، با درختچه‌های سبز انبوه، در میان کوه‌های بلند، با جانورانی خرم.وعده‌ها به تمامی راست بود: ایستاده بر دروازه سبز و پرآب بهشت آنها از صحراهای سوزان آمده بودند.

نگاره:  با برقابرق تیغ‌ها در دست، از دشت‌ها و رودها گذشته بودند، از آبهای بزرگ، زیر پرواز عقاب‌ها، از کنار گله‌های آهوان و از لابه‌لای جنگل‌های بلوط. شگفت زده و حیران و مبهوت بر برف‌ها پا کوفته بودند و سرانجام به بهشتی زیر آسمان آبی رسیده بودند، با درختچه‌های سبز انبوه، در میان کوه‌های بلند، با جانورانی خرم.وعده‌ها به تمامی راست بود: ایستاده بر دروازه سبز و پرآب بهشت آنها از صحراهای سوزان آمده بودند.

متن کامل »

نگاره: شلوغ بود. یکی قاشقکی از عسل کوهستان می‌چشید، یکی تند تند زردچوبه در کیسه می‌کرد، مادری فرزندش را کشان کشان می‌برد و پسران نوجوان که با موج جمعیت تاب می‌خوردند چهره‌ی دیگران را سرک می‌کشیدند. جایی در کرانه‌ی این هیاهو، انارهای سرخ و سیاه نوبر، به انتظار و خمیازه، لمیده بودند…

نگاره:  شلوغ بود. یکی قاشقکی از عسل کوهستان می‌چشید، یکی تند تند زردچوبه در کیسه می‌کرد، مادری فرزندش را کشان کشان می‌برد و پسران نوجوان که با موج جمعیت تاب می‌خوردند چهره‌ی دیگران را سرک می‌کشیدند. جایی در کرانه‌ی این هیاهو، انارهای سرخ و سیاه نوبر، به انتظار و خمیازه، لمیده بودند…

متن کامل »

نگاره: نوری نباشد، تنت را از میان سنگ‌ها و سیاهی‌ها بالا کشیده باشی، از ضربه‌های گاه گاه سرت در تاریکی درس گرفته باشی و نفس به نفس دست بر تاریکی دلچسب سنگ‌ها راه باز کرده باشی. راه که کش آمد، نفست که گرفت، سیاهی که دراز شد، ناگاه بالای سرت روزنه‌ای به نور، دروازه‌ای، باز شده باشد. آن گاه است که باید خودت را بالا بکشی، شده، تا رسیدن به خورشید…

نگاره:  نوری نباشد، تنت را از میان سنگ‌ها و سیاهی‌ها بالا کشیده باشی، از ضربه‌های گاه گاه سرت در تاریکی درس گرفته باشی و نفس به نفس دست بر تاریکی دلچسب سنگ‌ها راه باز کرده باشی. راه که کش آمد، نفست که گرفت، سیاهی که دراز شد،  ناگاه بالای سرت روزنه‌ای به نور، دروازه‌ای، باز شده باشد. آن گاه است که باید خودت را بالا بکشی، شده، تا رسیدن به خورشید…

متن کامل »

نگاره: نوری اگر هست چراغ ماشین‌هاست که می‌گذرند، یا ذره‌های غبار که در تاریکی به هوا خاسته‌اند، چشم‌هات سنگین و مبهوت است، پلک‌هات فرو می‌افتند، باز می‌شوند و سرگردان نیمه باز می‌مانند. وهمی از خاطره‌های فراموش شده، شکست‌های به یادمانده و اشتباه‌های آزارنده از لای پلک‌ها عبور می‌کند و در هم می‌آمیزد. اندکی مانده به نیمه‌ شب است یا تاریکی پیش از صبح، نمی‌دانی. وقتی سایه‌هایی گرداگرد تو شکل می‌گیرند، بزرگ می‌شوند، در هم می‌پیچند و تو را احاطه می‌کنند، وقتی از همه سو محاصره می‌شوی، راهی باقی نمانده جز آن که بیشتر در تخت خودت بخزی، چشم‌هات را به هم فشار بدهی، صدایی از دهانت که خشک شده بیرون نیاید و دست و سرت را به کندی از زیر پتو بیرون بیاوری. با دست روی عسلی کنار تخت بگردی، سیگاری پیدا کنی، روی لب بگذاری و به دنبال آتش، تازه به یاد بیاوری که سال‌هاست دیگر سیگار نمی‌کشی و نه کبریتی در خانه هست و نه فندکی و تَوهُم سیگار همانجا گوشه‌ی لب‌هات فراموش شود. نگاهت را به بالای تخت بگردانی و ببینی پنجره، مستطیلی لخت و سرمه‌ای رنگ است که به تاریکی ابدی آسمان ابری روی خیابان‌های عمود بر هم باز می‌شود. هوا تازه تاریک شده، یا اندکی بعد صبح می‌شود؟ چیزی توی سرت زُق زُق می‌کند. می‌کوبد. دست‌هات ساز می‌خواهد. دف یا درامز که روی تن پوست‌ها بکوبی و جهان را به لرزه در بیاوری. نه سازی و نه پوستی دیگر هیچ کجا نیست و تو تنها در اتاقی در غربت دراز کشیده‌ای. آزادی آنجاست، در مرزهایی که به دنبال بهشت از آن گذشتی…

نگاره:  نوری اگر هست چراغ ماشین‌هاست که می‌گذرند، یا ذره‌های غبار که در تاریکی به هوا خاسته‌اند، چشم‌هات سنگین و مبهوت است، پلک‌هات فرو می‌افتند، باز می‌شوند و سرگردان نیمه باز می‌مانند. وهمی از خاطره‌های فراموش شده،  شکست‌های به یادمانده و اشتباه‌های آزارنده از لای پلک‌ها عبور می‌کند و در هم می‌آمیزد. اندکی مانده به نیمه‌ شب است یا تاریکی پیش از صبح، نمی‌دانی. وقتی سایه‌هایی گرداگرد تو شکل می‌گیرند، بزرگ می‌شوند، در هم می‌پیچند و تو را احاطه می‌کنند، وقتی از همه سو محاصره می‌شوی، راهی باقی نمانده جز آن که بیشتر در تخت خودت بخزی، چشم‌هات را به هم فشار بدهی، صدایی از دهانت که خشک شده بیرون نیاید و دست و سرت را به کندی از زیر پتو بیرون بیاوری. با دست روی عسلی کنار تخت بگردی، سیگاری پیدا کنی، روی لب بگذاری و به دنبال آتش، تازه به یاد بیاوری که سال‌هاست دیگر سیگار نمی‌کشی و نه کبریتی در خانه  هست و نه فندکی و تَوهُم سیگار همانجا گوشه‌ی لب‌هات فراموش شود. نگاهت را به بالای تخت بگردانی و ببینی پنجره، مستطیلی لخت و سرمه‌ای رنگ است که به تاریکی ابدی آسمان ابری روی خیابان‌های عمود بر هم باز می‌شود. هوا تازه تاریک شده، یا اندکی بعد صبح می‌شود؟ چیزی توی سرت زُق زُق می‌کند. می‌کوبد. دست‌هات ساز می‌خواهد. دف یا درامز که روی تن پوست‌ها بکوبی و جهان را به لرزه در بیاوری. نه سازی و نه پوستی دیگر هیچ کجا نیست و تو تنها در اتاقی در غربت دراز کشیده‌ای. آزادی آنجاست، در مرزهایی که به دنبال بهشت از آن گذشتی…

متن کامل »
رفتن به بالا