همهی اینها را خودش در هزار نامهی بیپاسخی که نوشته تعریف کرده است، اگرچه شاید جز یکیدوتا آنوسطها هیچکدامشان حقیقت نداشتند. نامههایی که حتی تاریخی که خیلی دقیق پای هر کدام زده بود اعتبار نداشت. نامههایی که نه برای یک نفر خاص، که برای همه، نوشته بود و بخشی از نمایش بزرگ او بودند. خودش هم گاه مخاطب ظاهری روایت را فراموش میکرد و خطاب به تماشاچیان نمایشش مینوشت؛ خطاب به همهی ما:
«فکر میکنم دوباره وقتش شده که حرف بزنم. داستان راویانه بنویسم. دیگر هر چه نمایشی نوشتهام بس است، فکر میکنم دیگر وقتش شده به جای این که نشان بدهم، بگویم. حرف بزنم. شما اگر میدانستید تنها راه این که عزیز شوید مردن است یا کشتن، چه میکردید؟ من هم باید همین کار را میکردم؛ نکردم، نمیکنم. میپرسید به شما چه؟ دلم میخواهد تعریف کنم، و این کار را طوری میکنم که مجبور شوید تا آخر گوش کنید؛ و پس از آن، کابوس خواب و بیداریتان میشوم. به خیالتان که با مردنم، کشتنم، مرا خفه کردید و از صدای من خلاصی یافتید؟ من تازه به دنیا آمدهام، زبان باز کردهام، جایم را در زندگی پیدا کردهام، شغلم را برگزیدهام: آفرینندهی کابوسهای آدمیانی که شمایید. من تازه، این بار بیفریادِ نام هیچکدامتان، و بیاشتیاقِ بودن و دیدنِ هیچکدامتان، آری، هیچکدامتان، خون در رگ جاده شدهام، باد بر گندمزار، آوازی دور در هوا، سرگردان و ساده، قایق سبک و رهای کوچکی بر پهنهی اقیانوس؛ سرم را بلند کردهام و بالاخره با چشمان سرخ و خستهام دیدهام که فرای این جایی که هستم، کوهها، دشتها و پهنهی دریا پیش روی من است و من بر موجها، سبک، سادهساده تاب میخورم و با تن زخمی و پاهای بیرمق، رَسته از بندها، همهی بندها، میروم. زه!»
اینها قاعدتا باید اولین پردههای نمایش بزرگ او بودند؛ اگرچه حتی خودش هم نمیدانست که بازیگر نمایش بزرگتری است که کارگردانش من بودم…