خانه >
نگاره >
نگاره: چند سطر از داستان «سواران امیدوار ابرها»، از کتاب «اینجا خانهی من است»، که حالا برای دریافت آخرین نسخههای باقی مانده آن کافی است به کتاب آمه زنگ بزنید تا بدون هزینه پست برایتان به هر جای ایران که بخواهید بفرستند.۰۲۱۶۶۹۳۹۲۴۵ … شکلهایی که از کوه میآمدند حالا متنوعتر بودند: دو لنگهی دری که کنار هم باز و بسته میشدند. پنکهای که میچرخید. دوچرخهای که بیسوار رکاب میخورد و میرفت. گاری مسقفی که بیاسب میرفت و حالا شکلها ماناتر هم بودند. محو نمیشدند. از شمال میآمدند و آنقدر به سمت جنوب میرفتند تا محو شوند. انگار حالا سازندگان به این توانایی رسیده بودند که هر شیئی را که خیال میکردند طراحی کنند و از آن یک نسخهی ابری بسازند. نه از صدای تِرتِر هواپیما که از صدای افتادن آن وزن آهنی سرم را بلند کردم. توی میدانگاه غلغله بود. هواپیماهایی ابری، با دو جفت بال روی هم، ملخدار اما بزرگ، آمده بودند. زیرشان با طناب و قلاب کانتینرها و کانکسهایی را نگه داشته بودند و وقتی روی میدانگاه رسیدند و بهقدر کافی پایین آمدند، کانکسها و کانتینرها را رها کردند. بچهها، دختر و پسر، دور میدان به تماشا جمع شده بودند… … جوان موتورسواری که کنار میدان ایستاده بود راه افتاد به سمت کانکس. درش را که باز کرد بچهها بهسوی کانکس دویدند. جوان با دقت جلوی دخترها را میگرفت و پسرها را با دعوت و تشویق داخل میفرستاد…. آخرین در که بسته شد دیگر پسری در میدان نبود.http://telegram.me/masoudborbor
نگاره: چند سطر از داستان «سواران امیدوار ابرها»، از کتاب «اینجا خانهی من است»، که حالا برای دریافت آخرین نسخههای باقی مانده آن کافی است به کتاب آمه زنگ بزنید تا بدون هزینه پست برایتان به هر جای ایران که بخواهید بفرستند.۰۲۱۶۶۹۳۹۲۴۵ … شکلهایی که از کوه میآمدند حالا متنوعتر بودند: دو لنگهی دری که کنار هم باز و بسته میشدند. پنکهای که میچرخید. دوچرخهای که بیسوار رکاب میخورد و میرفت. گاری مسقفی که بیاسب میرفت و حالا شکلها ماناتر هم بودند. محو نمیشدند. از شمال میآمدند و آنقدر به سمت جنوب میرفتند تا محو شوند. انگار حالا سازندگان به این توانایی رسیده بودند که هر شیئی را که خیال میکردند طراحی کنند و از آن یک نسخهی ابری بسازند. نه از صدای تِرتِر هواپیما که از صدای افتادن آن وزن آهنی سرم را بلند کردم. توی میدانگاه غلغله بود. هواپیماهایی ابری، با دو جفت بال روی هم، ملخدار اما بزرگ، آمده بودند. زیرشان با طناب و قلاب کانتینرها و کانکسهایی را نگه داشته بودند و وقتی روی میدانگاه رسیدند و بهقدر کافی پایین آمدند، کانکسها و کانتینرها را رها کردند. بچهها، دختر و پسر، دور میدان به تماشا جمع شده بودند… … جوان موتورسواری که کنار میدان ایستاده بود راه افتاد به سمت کانکس. درش را که باز کرد بچهها بهسوی کانکس دویدند. جوان با دقت جلوی دخترها را میگرفت و پسرها را با دعوت و تشویق داخل میفرستاد…. آخرین در که بسته شد دیگر پسری در میدان نبود.http://telegram.me/masoudborbor
24 آذر 1395
1395-09-24
رفتن به بالا