باغ خانوادگی مادرم، دوباغچه بود. نیمه بالایی درختان گیلاس و گوجه سبز و سیب قندک و سیب گلاب بود و نیمه پایینی انگور. انگور سیاه، که همه می گویند، برای ما انواع زیادی از انگور را شامل می شد که یک نوع آن انگور شانی بود در همان باغ و نوعی انگور سفید بود (بهتر بگویم سبز که کمی زرد می شد) و مهدی خانی نام داشت ( یا به گویش محلی “میتی خانی” ). انگور عسکری و کندری هم آن درشت های ترد صورتی بود که من دوست داشتم. وقت بارگیری که می شد من با تیغ اره و اره (دست بالا پنج ساله شاید بودم) به جان شاخه های خشک و میخ های تن جعبه ها می افتادم که حکم بهترین بازی را برایم داشت و جعبه هایی از تخته ی تر و تازه که باید حسابی آبش می دادیم تا خوب خیس می خورد؛ بعد با برگ همان نوع انگور توی آن را، هم کف جعبه و هم دور جعبه، با برگ می پوشاندیم. انگورها را توی این ظرف دلنشین می چیدیم پُر، و روی آن را دوباره با برگ می پوشاندیم تا برود برای فروش. آن جعبه ها بویی داشت…
امشب بارانی حسابی بارید هم در تهران و هم در کرج. روبروی خانه ما باغی هست بسیار زیبا و بالاتر از آن هم دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران. با لادن آن قدر هوا خوب بود که بالاتر رفتیم و مسیر کنار دانشکده را پیاده برگشتیم از کنار درختان و بوی برگ و باران و جای جایی هم دست و تن و صورتی با برگهای خیس ِ باران آشنا کردیم. بویی بود که چیزی از بوی آن جعبه ها و آن جهان داشت.
چگونه با واژه می توان این ها را برساخت، زنده کرد. یا چگونه با واژه ها چیزی ساخت که نه همان را اما چیزی به همان زندگی و با همان غلظت وجود در ذهن دیگری برسازد. بخش بزرگی از پرسش بنیادینِ چگونگی آفرینش جهان داستانی برای من همین است.
برچسب زده شده با:آفرینش جهان داستانی بوی چوب خیس خورده داستان کودکی
من بوی انگور ها یادم نمیاد،
اما تا وقتی پدرم بود، انگور ها هم بودند.
یه انگور کوچیک و ساده، چقدر تعبیر میتونه داشته باشه برا هرشخص. ولی انگور همون انگوره و باغ همون باغ O_o