خانه > نوشتار > اول می، مارکس و محسن فاتحی

اول می، مارکس و محسن فاتحی

یادم هست بامداد را که منتشر می کردیم، اول می (روز جهانی کارگر) عکس مارکس را ، همان که همیشه همان روز مارکسیست ها بر در و دیوار ِ هرجا بتوانند می نشانند، تمام ِ صفحه اول ِ بامداد کار کردیم بزرگ، روتیتر زدیم ” روح مارکس بر فراز گورستان های گیت: ” و تیتر زدیم درشت: ” کارگران جهان لیبرال شوید” یادم هست جولان می گفت محسن فاتحی فلانمان را فلان خواهد کرد و حالا محسن فاتحی همان عکس را زده در وبلاگش برای تبریک روز جهانی کارگر و من یاد آن زمانم.


  این که محسن فاتحی کیست را بهتر است بروید در وبلاگش بخوانید اما من بیش تر از آن چه نوشته و باورهایش ( که باور من نیست ) از زیستنش آموخته ام و از دوستی که حالا نمی دانم کجاست و شبی که محسن در درگیریهای دانشگاه زخمی شد و درب و داغان در بیمارستان خوابید، آن دوست گریه می کرد و نگران بود و ما پی آن که چه می توانیم و هیچ نمی توانستیم. صورت محسن از بس کتک خورده بود چیزی ازش نمانده بود و چشمانش از پف باز نمی شد. وقتی هم که باز شد از قیافه خودش ترسید و … این هاهم بماند اما باز نگرانی های همان دوست نگران محسن یادم می آید و شبهای زیادی که طاقت نمی آورد. آن سال ها گرچه خودم اتاقی در خوابگاه داشتم که پاتق همه بود اما خودم بیشتر پیش محسن فاتحی، جولان، فرهاد و دیگر دوستان علوم اجتماعی بودم که فرهاد را اگرچه کمتر از آن دیگران با هم بودیم سپاس بیشتر دارم که از او بیش از همه آموختم. (و اوخود بماند برای بار دیگری نوشتن و جولان نیز هم)

زیاد آشفته نوشتم انگار و این به خاطر هجوم خاطرات است. نه فقط سرعت نوشتن که سرعت کلمات خطی (یکی از پی دیگری) بسیار کمتر است از شتاب خاطرات. در بوفه دانشکده علوم اجتماعی دور هم جمع می شدیم بحث می کردیم، آتش هم را می گیراندیم و چای می خوردیم و نشریه منتشر می کردیم. محسن، پدر معنوی علوم اجتماعی لقب گرفته بود. “هومان” و بسیاری از نشریات زیر سایه معنوی پدرخوانده ای در می آمد که محسن باشد. دور همان میزها هم بود که خیلی ها دور هم بودند و می گفتیم این جا کانون تحولات اجتماعی ایران است، انگار پر بیراه هم نبود. گرچه حالا این ها هر یک به گوشه ای دور از دیگرانند. ( لادن تاکید می کند نام و نشان را کامل نبری بهتر است و این جا خیلی نام ها را حذف کردم) باز دو طرف یکی از همان میزها بود که یک بار برای محسن خواندم:
«
می نویسم : کهکشان های متروک، ستاره های خراب، سیاره های خاک، دریاهای بی جمجمه و، صورِ بی نقاب. هیچ چیز نبود. نور نبود، ستاره نبود. خاک نبود، خاطره نبود. حتا کلمه هم نبود.
می نویسی : اما من بودم. باور کن بودم. تنها. و نگاهی کردم. گوشه ی چشمی. آنگاه تو دیگرگونه شدی. و دیگرگونه شد.
می نویسم : اما من نمی خواستم: نبودم که بخواهم، بخواهم که باشم. اما شدم. و تو، نبخشیدی م. هیچ گاه ، نبخشیدی م. من تنها فریب خورده ای بودم. و تو تنها مرا با فریب ها تنهام گذاشتی. و آن هنگام بود که شاید آنگاه بود که مجازات بود و… مکافات بود. باور کن، من نبودم که بخواهم.
می نویسی : نوشتی « ساختم »، نوشتم « ببین خواستی!». نوشتی تو خاطره ای بودی؛ داستانی؛ و من دگرباره اسطوره ای دوباره نمی خواستم. نوشتم نگاه کن… بد بی نوا بندگکی بودی و… بد یاغی آزادی شدی… غریدم: دگرگونه ات خواهم ساختن!
سبک می نویسم : ساختم. می سازم. خاک را گل؛ هم چنان که تو کردی. گل را پخته خاکی؛ هم چنان که تو می کنی. خواهم ساخت؛ برج هارا؛ باروها را هم. و زمین را، دگرگونه زمین را، سرشار از آفرینه ی دستانم، مردانه دستانم، خواهم ساختن!
سنگین می نویسی : زمین را تو سنگین کردی. زمین را آفرینه ی تو سنگین کرد.
سبک نوشتم : می سازم. خانه به خانه. آن چنان که چشمان ت نتواند دید. شهر به شهر. چشمان هیچ تنابنده ای. کوه به کوه…
سنگین نوشتی : دگرگونه ات خواهم ساختن!
« آنک زمین، سنگین نتوانست ماند. غرشی، نه از آن دست که حقیر مطربی را شاید؛ از آن سان که تندر زلزله ای. از آن گونه که سنگین تر زمین تحمل نخواستی کرد… و آن گاه بر بنیان خویش سازه ها فروریخت کناد، آن چنان که فروریزشِ شهوتِ بیدارخوابی ی نیمروزِ تموزی. آن سان که قیامتی ! »
می نویسیم :
کهکشان های متروک.
می نویسیم : سیاره های خاک.
 »
آن زمان محسن انگار پسندیده بود و باقی مطلب را می خواست و آن قدر امروز و فردا شد که گویا قید باقی مطلب را زد و من هم کلا یادم رفت. بار ها یاد محسن کردم بعدها و هیچ جور هیچ خبری ازو نبود. هربار همین خاطره ها می آمد و خاطره شبهایی که در کوی تا برق قطع می شد پا می شدیم با محسن می رفتیم در محوطه زیبای کوی و جماعتی می شدیم و شعری می خواندیم و هوایی می خوردیم.
بی خبری از محسن این همه سال ماجرای دیگری هم داشت و این که محسن اول ترم می آمد ثبت نام دیگر خبری ازش نبود تا اواخر ترم و در فاصله این دو نوبت حضور اگر تجمعی، تحصنی، شانزده آذری چیزی نبود، خانه بود، مشهد. تلفن و ایمیل و … که از محسن سراغ نداشتیم، خانه کجا بود؟ تنها آدرسی بود از این جنس: اتوبوس های تهران مشهد را که پیاده شوی سری نرده هایی روبروت هست که چهاردهمیش خم شده از لای آن رد می شوی شکافی بین دو دیوار کوچه ای ساخته آن را پی می گیری… خلاصه محسن را یافتن در این بازه های زمانی ناشدنی بود.
سالهایی با این نشانی گذشت و خبر از محسن نداشتم و همیشه یاد او می کردم تا در وبلاگ مجتبی پیوندی تازه اضافه شد و توضیحی خواندنی . محسن وبلاگی باز کرده و در آن می نویسد حالا، از هند. دور از دست آنان که نباید. هیچ فرقی هم نگرده گویا مرامش (دست کم نوشته ها این گونه می گویند). پیوند وبلاگش را که اضافه می کنم، کامنتی برایش  می گذارم و پاسخی، نه در وبلاگم ، که به ایمیلم می فرستد:

salam masoud jan
az inke linkam kardi va matlabam o ru site t gozashti mamnun.
age ye kam kamtar liberal mizadi linket mikardam.
dustdarat mohsen

۲ نظر

  1. man hichvaght neveshtehaye nime adabi o adabie toro nakhaham fahmid!

  2. جولان، این بدهکار فراری :دی

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا