خانه > نوشتار > حرف آجرها

حرف آجرها

امروز صبح از هر روز زودتر آمدم بیرون. حدوداً ۵:۳۰. خب من به ساین ها اعتقاد دارم. اول صبحی گناه بزرگی کرده بودم… بیرون که آمدم هوا تاریک بود. یک جور تاریکی ی آبی ی قشنگ که آدم را صاف می برد قبل از آفرینش. یک جور حس باستانی از آنهایی که در تخت جمشید به آدم دست می دهد. حتا آسفالت کوچه جدید شده بود. گیج گیج بودم. جلوی خانه ی یکی از همسایه ها شمشاد و درخت هست. از لای شمشاد ها یک چیزی جلوم سبز شد. آن وقت صبح. از جا پریدم. می لرزیدم. نه این که از تاریکی بترسم. من عاشق تاریکی م و شبگرد قهاری هم هستم. توی پارک هم شب زمستانی ی برفی را تنها گذرانده ام. این فرق داشت. نفهمیدم چی بود شاید همسایه از خانه اش آمده بود بیرون. مشکل از چیز نبود از من بود. هر آجری شده بود یک قصه از آن ها که در بوف کور هست. حالا آجر ها همیشه واسه من حرف دارند اما می دانم این آن نبود: حتا شیشه ها پنجره ها.. ابر ها .. یادم رفت بگویم دور تا دور آسمان را ابر گرفته بود یعنی فقط افق را و برای همین هم هوا اصلاً روشن نمی شد… در تاکسی این را فهمیدم. در همان تاکسی هم …

Wooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooow!!!!!!!!!!!!!!!!

خدااااا… می دانی چقدر نگران ت بودم؟ کی بود کی بود کی بود تماس نداشتیم؟ نگفتی دل م هزار راه می رود؟ قبلاً برات شخصی تر توی دفترم نوشتم که… مرسی که زنگ زدی… همین الآن.. خب حرف نزدی اما من که می دانم… مرسی.. خدا! شکرت…

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشود

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

رفتن به بالا